محمد جلالي چيمه (م.سحر)

گفتاري در باره تباهي «مزاج دهر»                

و سخني با اهل ِ «روشنفکري» و هنر و فرهنگ*               

                                                                                        

اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

زين هواهاي عفن وين آب هاي ناگوار!

 

 اين سخني است  که جمال الدين اصفهاني در يکي از قصايد شکوائيه ء خود گفته است.

 

بسيار خوب ، اين يک بيت ، بيان  احساس شاعري ايراني درقرن ششم هجري ست  که طي عوالم شاعرانهء خود ، با نگريستن به وضعيت زمانه  و اهل زمانه ، با دردمندي تمام ، شگفتي خود را از آنچه مي بيند ابراز مي کند.

          شاعر با بيان تمثيلي از زمانه اي شکوه مي کند که پر از شرارت و هرزگي و جور و فساد و ادبار است.

محيطي که در آن موجودات ِ پست و بي مايه و حقير همه کاره اند و آسمان کشتي ارباب هنر مي شکند و مردم دانا و دانشمند و انسان هاي باوجدان ، گوشه گيرند يا تحت انواع و اقسام فشارها مجبور به سکوت شده اند و خون دل مي خورند.  در چنين روزگاري است که شاعر شگفت زده ، به هم عصران خود نهيب مي زند که :

         اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

         زين هواهاي عفن ، وين آبهاي ناگوار!

 

 و نيک که بنگريم ، اين پرسش توأم با اظهار شگفتي ،  پرسشي  است که  ما نيز مي توانيم  با بسياري از  هم عصران خود در ميان نهيم .

          با اين مقدمهء کوتاه  اجازه بدهيد نخست ابياتي از اين شکوائيهء پر دريغ و حرمان را باهم بخوانيم و پس از آن به اصل مطلب بپردازيم :

 

الحذار اي غافلان ، زين وحشت آباد الحذار

الفرار اي عاقلان زين ديومردم الفرار

اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

زين هواهاي عفن ، وين آب هاي ناگوار

عرصه اي نادلگشا و بُقعه اي نادلپذير

فرضه اي ناسودمند و تربتي ناسازگار

مرگ در وي حاکم و آفات در وي پادشاه

قهر در وي قهرمان و فتنه در وي پيشکار

امن در وي مُستحيل و عدل در وي ناپديد

کام در وي نادر و صحت درو  ناپايدار

مهر را خفاش دشمن ، شمع را پروانه خصم

جهل را در دست تيغ و عقل را در پاي خار

نرگسش بيمار يابي لاله اش دل سوخته

غنچه اش دلتنگ بيني و بنفشه سوگوار

صبح او پرده در آمد ، شام ِ او وحشت فزاي

ابر او بيلک گذار و برق او خنجرگذار

...

لطمه اي از شير مرگ و زين پلنگان يک جهان

قطره اي از بحر قهر و زين نهنگان صدهزار

از تو مي گويند هرروزي دريغا جور دي

وز تو مي گويند هرروزي دريغا ظلم ِ پار

آخر اندر عهد ِ تو اين قاعدت شد مستمر

در مدارس زخم چوب و در معابر گير ودار

 

باري ،  با وجود چنين دوراني و در چنين وضعيتي   نهيب جمال الدين عبدالرزاق به هم عصران  و اظهار شگفتي او از وفق پذيري آدميان ، تسليم طلبي و اعتياد آنان  به خفت و پذيرش انواع وهن و تحقير، کاملاً بر حقّ و به جا ست:

اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

زين هواهاي عفن وين آب هاي ناگوار !!

 

و به راستي که اين سخن پرسش ما و هم عصران ما نيز هست که چرا در روزگار وحشتناک پر وهن و تحقير و فساد و ادباري که ما زيست مي کنيم، خيلي ها دلشان نمي گيرد و جانشان ملول نمي شود؟

نخست بگويم که در اينجا به هيچ وجه قصدِ من، تقسيم کردن جامعهء ايرانيان به مردم داخل و خارج از کشور نيست.

در حقيقت داخل و خارجي وجود ندارد. پيوندهاي روحي و عاطفي و فرهنگي آنچنان استوار و گرفتار کننده اند که هيچگونه مرز جغرافيائي و اجبار ناشي از ستم سياسي را برنمي تابند . از اينرو ، کساني که در مرزهاي جغرافيائي وطن خود اقامت ندارند نيز کمابيش کشور و ميهن و فرهنگ و زبان خود را بر دوش مي برند و بند ها و ريسمان هاي پيدا و نهاني  که آنان را به  آب و خاک و سرگذشت ِسرشت و جان و وجدانشان فروبسته است هرگز آنها را در محيط هاي بيگانه رها نمي کند و در فضاي غربت ، معلق و بي اتکا نمي نهد.

بنا براين کساني  که در داخل اقامت دارند، در وطنند اما آنان که در خارج از ايران مقيم اند، وطن در آنهاست و با آنهاست. پس نسبت هر يک از ما ايرانيان ـ چه در داخل و چه در خارج ـ با وطنمان کمابيش مساوي ست. و اي بسا اين احساس گرايش به آب و خاک و ميهن  در وجود بسياري از آنها که گرفتار غربت و تبعيد اند، متراکم تر و نيرومند تر و جان فرسا تر باشد که به قول قدما «انسان برآنچه که از او منع شده است حريص تر است». و نيز پيداست که مقيمان در وطن کمتر از راندگان از وطن ، به ياد وطن اند و هواي ميهن  بر وجود آنان مستولي ست ، زيرا جانبنده اي که در محيط طبيعي خود نفس مي کشد به ياد،« هوا » و «اکسيژن» نيست بلکه  بسيار ساده و طبيعي و فارغ از هرگونه احساس منـّت يا حسرتي به قول سعدي نفسي مُمــِّد حيات فرو مي برد و مُفرّح ذات برون مي آورد. اما آنکه در محفظه اي فرو بسته و تنگ و تار گرفتار است  وتنفس  بر او دشوار ، همواره نگاهِ اُميد ش به پنجرهء کوچکي ست که گشوده شود وبي وقفه در انتظار هواي تازه اي است که از روزني به محيط ِ تنگ و خفقان آور او نفوذ کند.

به هرحال ما چه در ايران باشيم و چه در خارج از ايران ، در برابر پرسش و اظهار شگفتي جمال الدين اصفهاني موقعيتي کمابيش يکسان داريم . پس ، هم در داخل و هم در خارج از  مرز هاي ميهن فلک زدهء ما کساني وجود دارند که دلشان از اين اوضاع آشفته و نا بسامان  و از تسلط  ِ بي شرمانهء تحجّر و خريت و جهل و قساوت و بي مايگي و بي وطني مي گيرد و جانشان ملول مي شود.

 

         همچنين خيلي ها هستند ـ چه در داخل و چه در خارج ـ که اصولاً ککشان هم نمي گزد يا چنين وانمود مي کنند که ککشان هم نگزيده است.

بسيار خوب ، در ميان اين گونه آدم ها از خيلي هاشان ،ـ شايد از 90 در صدشان انتظاري نمي رود و بر آنها حَرَجي نيست. زيرا بسياري از آنان خود ، بخشي و جزئي ازين وضعيت اند. خشت و گِل و سنگ و آجر و ملات اين قلعهء جهالت و تاريکي اند.

 

         بخش مهمي از آنان ،خود از اين مرداب ارتزاق مي کنند وسفره و دهان و معده شان به مطبخ اين قلعه وصل است.

 

         بسياري  زاد و ولد کرده و پرورش يافتهء محيط و طبيعتي هستند که  همين شرايط و همين اوضاع يا همين مرداب و به قول جمال الدين اصفهاني ،همين هواهاي عفن و اين آبهاي ناگوار برايشان فراهم آورده و محيط و اقليمي مناسب و مساعد جهت رويش و رشد و استمرار زندگي آنان تدارک ديده است. از اينرو با محيط ِ خود احساس ِ بيگانگي نمي کنند. اينان مثل بسياري از جانوران ِ آبزي در محيط ِ مردابي خودشان خوشند و موجوديت گند و بو و آلودگي لجن را نه تنها مغاير و منافي با حيات و بقاي خود نمي دانند بلکه وضعيت موجود را براي تداوم زيست خود لازم و محتوم مي شمارند.

 

         اينان با بوي لجن و هواي عفن و آب ناگوار همانگونه خوشند و همانگونه سرمستند که آن دباّغ مولوي از گند پوست ِ دبّاغ خانه به حال مي آمد و مست مي شد اما به بوي عطر و گلاب ِ بازار عطاران از هوش وحال مي رفت:

 

آن يکي دباّغ در بازار شد

تا خـَــرَد آنچه ورا در کار بــُد

چون که در بازار ِ عطاّران رسيد

ناگهان افتاد بيهوش و خميد

بوي عطرش زد ز عطاّران ِ راد

تا بگرديدش سر و برجا فتاد

همچو مردار اوفتاد او بي خبر

...

آن يکي دستش همي ماليد و سر

وآندگر کـَهگِل همي آورد تر

وان بخور و عود و شکـّر زد به هم

وآن دگر از پوشِشش مي کرد کم

پس خبر بردند خويشان را شتاب

که فلان افتاده است اينجا خراب

يک برادر داشت آن دبّاغ زَفت

گـُربـُز و دانا بيامد زود تـَفت

اندکي سرگين ِ سگ در آستين

خلق را بشکافت وآمد با حُنين

گفت : من رنجش همي دانم ز چيست

چون سبب داني ، دوا کردن جـَليست

...

از خلاف ِ عادت است آن رنج ِ او

پس دواي رنجش از معتاد جو

چون جُعـَـل گشته ست از سرگين کـِشي

از گــُلاب آيد جُعــَل را بيهُشي

هم از آن سرگين ِ سگ داروي اوست

که بدان او را همي معتاد و خوست !

 

بنا بر اين اگر موجودات ِ آبزي ِ مرداب و لجنزار همه روزه تظاهرات کنند و دست جمعي و «همَه باهم » فرياد ِ «درود بر لجنزار » يا « مرگ بر ضد ولايت ِ لجن » سر بدهند نه تنها شگفتي آور نيست که بسيار هم طبيعي ست. و اي بسا براي آنان فضيلتي نيز به شمار آيد زيرا از محيط ِ طبيعي خود حمايت مي کنند و آن فضاي زيستي را پاس مي دارند که تأمين کنندهء ارتزاق و ادامهء بقاي آنان است. پس هرگز از آنان انتظار نبايد داشت که بر خلاف عادت خود روند و  به نفي محيط و موقعيتي اقدام کنند که با آن خو گرفته اند وجود شان به تداوم موجوديت آن بستگي يافته است.

 

امادريغا که عفونت و ناگوارايي و آلودگي تنها به عرصه هايي که خود مسخّرکرده است قناعت نمي کند و پيوسته در تلاش ِ گذر از مرزهاي خويش و در پي توسعه و گسترش  محيط و اقليمي است که بر آن سلطه يافته است. حاکميت ِ آلودگي پيوسته در صدد صدور آلودگي و تسخير  فضا هاي همجوار خويش است زيرا اکناف و اطراف را با قلمرو خاصهء  خويش يکسان وهم جنس مي طلبد. زيرا همجنسي  محيط اطراف و همساني و هماهنگي ِهمجواران ، مرز هاي ايمن و استواري درفضاي پيراموني او ايجاد مي کنند و از اين طريق به استقرار و استمرار نظم لجنزار ياري مي رسانند. 

         بنا بر اين به  اقتضاي طبيعت و به اقتضاي غريزهء حفظ و تداوم حيات تعفن زاي خود ، عفونت و نا گوارايي  و آلودگي ، محيط پيرامون خود را به زيستبوم ِ انسان ها و موجوداتي که در آن حول و حوش زيست مي کند سرايت و گسترش مي دهد و به شيوهء هولناک و خُسران باري  فضاي زندگي طبيعي آنها را تنگ مي کند.

 

چنين وضعي به هيچ وجه شگفتي آور نيست . شگفت انگيز هنگامي ست که بسياري از کسان ، به آساني همرنگي و همساني با محيط اطراف خويش را مي پذيرند و اگرچه  غالباً هم جنس ِ ِموجودات چنين فضا واقليمي نبوده و نيستند، با اينهمه از خود  استعداد درخشاني در انطباق با محيط و در پذيرش رنگ و عوارض اطراف بروز مي دهند و تحمل خفت و وَهن را به عادات ثانويهء خود بدل مي کنند . گوئي مو به مو به دستورالعملل ضرب المثل مشهور عمل مي کنند که مي گويد :

 

«خواهي نشوي رسوا ، همرنگ جماعت شو !» يعني به رنگ ِ پيرامون ِ خويش درآ و محيط را با خود و خود را با محيط، همگون و همساز و همرنگ ساز!

اينان  در حقيقت پذيرش رسوايي را ، گريز از رسوايي مي پندارند. از اين رو همرنگ جماعت ِ رسوايان مي شوند تا نفس ِ رسوايي در ميانه گم شود و هنگامي که چنين فاجعه اي در جامعه اي رخ مي دهد ، فروپاشي بنياد هاي اخلاقي جامعه ا ست که چهره نموده و ناقوس مرگ  ارزش هاست که به صدا درآمده است.

 

و حقاّ که شگفتي آور است  هنگامي که در چنين فضاها و محيط هاي آلوده ، با انسان هايي روبرو شويم  که به قول جمال الدين اصفهاني دلشان از اين آلودگي ها نمي گيرد و جانشان ملول نمي شود.

 

         پيداست که هواي آلوده و مسمومي که به مزاج برخي موجودات سازگار افتد ، به طور طبيعي موجودات ديگري را که در آن حول و حوش سکني دارند در برابر يک دوراهي قرار مي دهد:

 

         نخست آن که سَمومات و آلودگي ها، آنان راپراکنده مي کند و از اقليم و محيطِ مألوف و خانه هاي اجداد و تبار فراري مي دهد و به سوي محيط هاي ناشناخته مي گريزاند.

 

         اين موج هاي پي درپي فرار و مهاجرت و پناهندگي که بيش از 27 سال است سرزمين ما را دچار آشفتگي و پريشاني و تلاطم کرده و ملت ايران را گرفتار دربدري و خانه به دوشي کرده ، بنياد خانواده ها را از هم گسيخته و بيش از نيمي از مردم ميهن ما را به رنج فراق و گسستگي ميان خويش و پيوند مبتلا ساخته است ، نتيجهء همين سموم متعفن بيماري زا و ملال آور و نابود کننده است.

         اينجاست که معناي سخن حزن انگيز و دردآلود حافظ بيش از هميشه براي ايرانيان امروز ملموس و درک شدني و دريافت کردني مي شود . حافظ مي گفت:

زتند باد حوادث نمي توان ديدن

در اين چمن که گلي بوده است يا سمني

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که برگ گلي ماند و  رنگ نسترني

و سپس به  پايداري و شکيبائي  فرا مي خواند و نگين عزيز وطن را  در دست اهريمن ، ابد مدت و جاودانه نمي دانست و مي سرود که :

به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند

چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

با اينهمه از قحط الرجال زمانهء خود دلي پرخون داشت و باچراغ   به دنبال  « فکر حکيمي و راي برهمني» بود و در جستجوي انساني خردمند و آگاه ، گرد شهر مي گشت مگر طلسمي بشکند و گرهي گشوده شود تا «مزاج دهر» اينگونه در فضاي مسموم و آلوده و بلا زدهء روزگار تباه نگردد. و بدين گونه از آن سوي تاريخ هفتصد ساله عصر خويش ، انسان ايراني امروز را ندا مي داد که :

مزاج دهر تبه شد در اين  بلا ، حافظ

کجاست فکر ِ حکيمي و راي برهمني ؟

 

  باري ،  همچنان که گفتيم ، کوچ و مهاجرت نخستين  راهي است که جمعي برگزيده اند يا برمي گزينند. البته اين راه  براي همگان ميسر و مقدور نبوده و نيست و کساني هم که در موقعيت گريز و مهاجرت قرار گرفته اند و مي گيرند با مخاطرات ِ بسياري دست به گريبان مي شوند و بي ترديد آيندهء نيک و رستگاري و سرافزازي  نصيب همگان نمي شود. چه بسيار دشواري ها و انواع بلا ها و ناکامي ها که زادهء اين گريزها و پناهندگي ها و مهاجرت ها بوده و هستند . بلا ها و فجايعي که شايد گوشه اي از حکايتهاي آنرا آيندگان بازخواهند گفت و چه بسيار ند  غصه ها و قصه ها و رنجنامه ها و عريضه هاي حرمان وشکستي  که هرگز باز گفته نخواهند شد.

         اما راه دوم آن است که تن به ماندن داده شود و قرار بر فرار مُرجّح دانسته گردد.

         و اين البته سرنوشت ِ اکثريت مطلق ملت ماست که  در اين روزگاران پرآشوب ِ ربع قرني ( يعني دوراني که جنگ خانمان سوز  8 ساله به درو کردن فرزندان مردم مي پرداخت و کين توزي و قساوت و نامردمي حاکمان ديني ، بخش ديگري از فرزندان اين آب و خاک را در زندان ها مي کشت و شلاق مي زد و سنگسار مي کرد و مي کند )، ترجيح دادند بمانند يعني جز ماندن چارهء ديگري نداشتند و اي بسا بسيار کسان که آرزوي کوچ و گريز را تا همين امروز در دل ِ خود برآورده نشده نگاه داشته اند.

         به هرحال اين بخش ِ عظيم از مردم ايران  به سوختن و ساختن تن داده اند و بدون اينکه حاکميت تحجّر و استبداد ديني را در عمق وجدان و در باور هاي قلبي خود پذيرفته باشند، به تداوم حيات در کشور خود مي کوشند و سعي دارند  که براي تلطيف ِ اينهمه خشونت و جهل و بي مروُتي و غدر و عداوت و عقب ماندگي  و خرافه پرستي  که در رگ هاي شهر مثل خون آلوده و گنديده اي جريان دارد ونيز  براي  دور کردن ملال و اندوه ِ حاصل از فرهنگ مرگ انديش و نوحه گر و سياهپوش حاکم ، در حد امکان ، راه هاي متنوعي پيدا کنند و گريزگاهي بجويند.

          برخي به دامن فرهنگ و هنر آويخته اند. برخي به آموزش فرزندان تکيه کرده اند. جمعي ديگر در جستجوي محيطي امن تر ، از حلقه هاي قوم و خويشي و تبار و قبيله يا فرقه و طريقه ، حصاري به گِرد خود ساخته اند تا گذران ِ دشوار روزها را برخود آسان تر کنند.

         اينها البته جزء «نجات يافتگان » اند ، اما با نهايت تأسف ، جمع کثيري نيز به دام هولناک ِ گذران هاي شوم ، مثل اعتياد به ترياک يا موادي ويران کننده تر و هولناک تر از آن افتاده و سقوط کرده اند.

         در اينجا مجال آن نيست که به انواع تباهي ها و نا به هنجاري هاي مُهلک ِ جامعهء امروز ايران بپردازيم  و از انواع اعتياد و فحشا و فروش فرزند و قاچاق کليهء انسان ها و سرقت و قتل و راهزني ها و شبروي ها ي بي سابقه  ونيز بي خان و ماني بسياري از زنان و کودکان ايراني ِ امروز سخن بگوييم.

 

پيداست که رواج و گسترش جنون آساي  اين گونه تباهي ها ، به شکل و شيوه و با سرعت شگفت آوري که طي اين سال هاي سياه در جامعهء ايران ظهور يافته و ريشه دوانده است، نيز نشانه  و بيانگر وجود يک انحطاط ِ عظيم ِ اخلاقي و فرهنگي ست.  يعني بيان کنندهء وجود فاجعه اي ست که متأسفانه کم تر به آن پرداخته مي شود و کم اند کساني که گهگاه از آن سخني به ميان مي آورند.

 

         بيشتر افراد معمولاً نابساماني هاي اقتصادي و فقر و پريشانروزي هاي ملموس را مي بينند و به حق و به درستي بر آنها تأکيد مي ورزند ، اما حقيقت آن است که پس ِ پشت اينهمه نابساماني و پريشاني و آشفتگي هاي اجتماعي يک واقعيت هولناک و درد آور پنهان است : انحطاط اخلاقي.

         آري ، يک انحطاط  بزرگ  اخلاقي که با هيچ متر و گز و سنگ و محک و معياري قابل سنجش نيست و ابعاد دردناک و خسران باري که از اين رهگذر بر ملت ايران وارد شده  و ضربه و صدمهء دهشتناکي که جامعهء ايران دريافت کرده  بر کسي هويدا نيست و چه بسا نتايج شوم وعريان ِ آن ، در دهه ها يا صده ها ي آينده نمايان خواهد شد  و آيندگان به درستي و دقت بيشتري خواهند دانست که چگونه بنياد هاي تاريخي و فرهنگي و ملي ما از گذر اين سَموم ويران شدند و سيلاب هاي بنيان کن ِ جهالت و خشک مغزي و قساوتي که در اين ر بع قرن اخير زواياي آشکار و پنهان کشور ما و ملت ايران را درنورديد ، چه خسارات و صدمات جبران ناپذيري به بار آوردند!

 

         به راستي که نزديک ترين توصيف اين روزگاران زوال را شايد بتوان در برخي متون ِ کُهن ِ  فارسي ،و از آن جمله در کتاب کليله و دمنه و در باب برزويهء طبيب به قلم ابن مقفع يافت که مي گويد:

 

«مي بينم که کارهاي زمانه ميل به ادبار دارد و چُنانستي که خيرات مردمان را وداع کردستي، و افعال ستوده و اخلاق ِ پسنديده مدروس گشته ، و راه راست بسته ، و طريق ِ ضلالت گشاده ، و عدل ناپيدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب ، و لُؤم و دنائت مستولي و کرم و مروّت مُنزوي، و دوستي ها ضعيف و عداوت ها قوي، و نيک مردان رنجور و مُستَذلّ و شريران فارغ و محترم و مکر و خديعت بيدار و وفا و حُرّيت در خواب و دروغ مؤثــّر و مُثمر و راستي مردود و مهجور ، و حق مُنهزم و باطل مظفّر ، و متابعت ِ هوا سُنّت ِ متبوع و ضايع گردانيدن احکام ِ خرد طريق ِ مشروع ، و مظلوم ِ مُحِق ذليل و ظالم ِ مُبطِل عزيز و حرص غالب و قناعت مغلوب ، و عالَم ِ غدّار بدين معاني شادمان و به حصول ِ اين ابواب تازه و خندان.» (کليله و دمنه نصرالله منشي باب برزويه طبيب ص 55 به کوشش مجتبي مينوي)

و نيز شبيه چنين توصيفي را مي بايد در بخش هايي از نامهء پر آبِ چشم رستم فرخزاد به برادرش و از زبان فردوسي شنيد که گفت :

 

يکي نامه سوي برادر به درد

نبشت و سخن ها همه ياد کرد

که اين خانه از پادشاهي تهي ست

نه هنگام فيروزي و فرّهي ست

گنهکار تر در زمانه منم

ازيرا گرفتار آهرمنم

همه بودني ها ببينم همي

وزو خامُشي برگزينم همي

کزين پس شکست آيد از تازيان

ستاره نگردد مگر بر زيان

پذيريم ما باژ و ساو گران

نجوئيم ديهيم ِ کُندآوران

چو نامه بخواني خِرَد را مران

بپرداز و برساز با مهتران

همي تاز تا آذرآبادگان

به جاي بزرگان و آزادگان

ز زابلستان هم به ايران سپاه

هرآنکس که آيند ، زنهار خواه

سخن هرچه گفتم به مادر بگوي

نبيند همانا مرا نيز روي

که  من با سپاهي به سختي درم

به رنج و غم و شوربختي درم

رهايي نيابم سرانجام ازين

خوشا باد ِ نوشين ِ ايران زمين

 

تا مي رسد به اين سخنان که گويي استاد طوس رنج امروزيان ِ وطنش را توصيف مي کرده است:

 

چو با تخت ، منبر برابر شود

همه نام بوبکر و عُمّر شود

تبـَه گردد اين رنج هاي دراز

شود ناسزا ، شاه ِ گردن فراز

نه تخت و نه ديهيم بيني ، نه شهر

ز اختر ، همه تازيان راست بهر

چو روز اندر آيد ،  به روز دراز

نشيب ِ دراز است پيش ِ فراز

بپوشند از ايشاه گروهي سياه

ز ديبا نهند از بر ِ سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرّينه کفش

نه گوهر ، نه افسر ، نه بر سر درفش

برنجد يکي ، ديگري برخورد

به داد و به بخشش کسي ننگرد

شب آيد ، يکي چشم رخشان کند

نهفته کسي را خروشان کند

ستانندهء روز و شب ديگر است

کمر برميان و کُله بر سر است

ز پيمان بگردند و از راستي

گرامي شود کژّي و کاستي

پياده شود مردم ِ جنگجوي

سواري که لاف آرَد  و گفتگوي

کشاورز ِ جنگي شود بي هنر

نژاد و گهر کمتر آيد به بر

رُبايد همي اين از آن ، آن از اين

ز نفرين ند انند  باز ، آفرين

نهان بتّر از آشکارا شود

دل ِ شاهشان سنگ ِ خارا شود

بدانديش گردد پسر بر پدر

پدر همچنين بر پسر چاره گر

شود بندهء بي هنر شهريار

نژاد و بزرگي نيايد به کار

به گيتي کسي را نمانـَد وفا

روان و زبان ها شود پرجفا

ز ايران و از ترک و از  تازيان

نژادي پديد آيد اندر ميان

نه دهقان ، نه تُرک و نه تازي بوَد

سخن ها به کردار ِ بازي بود

همه گنج ها زير دامن نهند

بميرند و کوشش به دشمن دهند

بوَد دانش اومند و زاهد ، به نام

بکوشد براين ، تا چه آرَد به دام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادي به هنگام ِ بهرام گور

نه جشن و نه رامش ، نه کوشش ، نه کام

همه چاره و تنبل و ساز و دام

پدر با پسر کين ِ سيم آورَد

خورش کشک و پوشش گليم آورد

زيان ِ کسان از پي سود ِ خويش

بجويند و دين اندرآرند پيش

نباشد بهار از زمستان پديد

نيارند هنگام ِ رامش نبيد

چو بسيار از اين داستان بگذرد

کسي سوي آزادگان ننگرد

بريزند خون از پي خواسته

شود روزگار مهان کاسته

دل ِ من پر از خون شد و روي زرد

دهان خشک و لب ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از ميان

چنين تيره شد بخت ساسانيان

چنين بي وفا گشت گردان سپهر

دژم گشت و از ما ببُرّيد مِهر

ترا اي برادر ، تن آباد باد

دل ِ شاه ِ ايران به تو شاد باد

 

بسيار خوب ، 1000 سال پيش ازين يکي از شاعران انديشمند ايران در طوس ، از زبان سردار بد اقبالي که 400 سال پيش از وي رنج نابودي کشور و بر باد شدن هست و نيست وطن و بنياد هاي تاريخي و فرهنگي وسياسي و اجتماعي و  ديني و  اخلاقي سرزمين خود را  در برابر هجوم هستي سوز بيگانگان  به دردناک ترين شکل ممکن تجربه مي کرد، اين سخنان را بر زبان آورده است . دراين کلمات جگر سوز استاد طوس ، واژگون شدن کارها و پريشاني روزگار و فروپاشي ارزش ها و نابودي اصالت ها و بنيان هاي اجتماعي و فرهنگي  ايرانيان و تسلط هولناک و ويرانگر مشتي بيابانگرد جاهل  را بيان مي کند که با سري پر سودا و روحيه اي پر از خشونت ، تحريک شده و کف به دهان در جستجوي «جـَنـّاتٍ تجري مِــن تحتـِهالاَنهار» به ايران هجوم آورده بودند و زيان کسان از پي سود خويش مي جُستند و دين و الله را بهانهء تجاوز گري و سلطه جويي اشرافيت متحدِ عرب و قبايل و عشاير ويرانگر، واپس مانده و سِحر شدهء  حجاز و حيره کرده بودند.

 

           اما به راستي آيا رنج آور و اسف انگيز نيست که ما امروزيان ايراني ، سخنان رستم فرخزاد را اينهمه با اوضاع روزگار خود در انطباق مي يابيم؟ به شکلي که گويي رنج هاي اين سردار شکست خوردهء ايران را در قادسيه، با گوشت و پوست خود احساس کرده و در عمق وجود خود آن را آزموده ايم؟

 

واقعاً آيا تاريخ مکرر شده و آن تراژدي جگر سوز سرزمين ما بار ديگردر اين دوران 27 ساله برصحنهء روزگار در حال اجرا شدن است؟

         به هرحال  و به راستي در اين روزگاران ِ زوال ، يعني در زمانه اي که هيچ  ملجاء و مأوايي  چه در محيط اجتماع و چه در حوزهء  اعتقادات و باورهاي ديني براي مردم ايران باقي ننهاده اند ، و در ايامي که   به قول احمد شاملو «خدا را در پستوي خانه نهان بايد کرد!» (1) چه انتظاري از مردم ايران مي توان داشت و اميد چه معجزه اي در آنان مي توان بست؟

 

         بسيار طبيعي ست که در شرايطي از اين گونه ، حفظ بقا  از اهمّ ضروريات است. مي بايد زيست.

 

         مي بايد خانواده اي داشت و حداقل ِ اسباب معيشت را براي زن و فرزند مهيا مي بايد کرد و مي بايد کودکان را به مدرسه فرستاد و به آنان آموزش داد ( اگر مدرسه و نظام آموزشي سالمي براي ايرانيان باقي نهاده باشند!) و  دست کم مي بايد چشم انداز آينده اي نيمه روشن را در برابر آنها قرار داد.

 

         اين بزرگترين محرّکي ست که پدران و مادران ايراني معاصر ما را در کشورشان به تداوم حيات ناگزير مي کند و آنان را پايداري مي دهد تا تلاش هاي شبانروزي خود را در امر معيشت و پرورش معنوي و مادي فرزندان بي وقفه  پي گيري کنند. و اين مشروع ترين و انساني ترين انگيزه اي ست که هر خانواده ء ايراني را دعوت به ايستادگي  در برابرانواع دشواري ها و آشفتگي ها ي اجتماعي مي کند.

 

         و اين بخش از ايرانيان، اکثريت ِ مطلق ِ مردم کشور ما هستند که مي توان آنها را «اکثريت خاموش» يا «اکثريت ِ گرفتار»  ناميد .

 

         اين بخش عظيم از مردم ايران به حمايت هاي روحي ـ  معنوي و فرهنگي ي اهل ِ فرهنگ وبه عنايت انسان هاي دل سوز اين کشور چشم دوخته اند. به آنها که سياستمرد يا سياستزن اند ، به آنان که  سياست گــُزيده يا سياست گــَزيده اند ، به آنان که قلمي مي زنند يا قدمي بر مي دارند و به آنها که مي سازند و مي آفرينند و مي کوشند تا اجاق نيم مرده اي را به خُردَک شرري زنده کنند و  شُعله اي را به اخگري فروزان دارند. باري به همهء آنها که با خيال و عاطفه و حّس و حقيقت زنده اند و آرماني در سر و آرزويي در دل دارند ، اين مردم به چنين انسان هايي چشم دوخته و اميدِ مَدد در آنان بسته اند.و از قعر ِ جان با اين دريغا سخن حافظ هم درد و هم  فريادند که مي گفت :

 

آب ِ حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست ؟ 

خون چکيد از شاخ ِ گل ، باد ِ بهاران را چه شد؟

 

         بنا بر اين ، گروه هاي بزرگي از مردم ايران ، به ويژه جوانان  و در ميان ِ آنان کوشنده ترين و پر شور ترين و صميمي ترين و تأثير گذار ترين گروه هاي اجتماعي ، يعني دانشجويان چشم به قشر روشنفکر و آگاه جامعهء خود دارند.

         آنها مدل ها و ايدآل هاي خود را در ميان ِ مردم متفکر و خلاّق و سازندهء کشور جستجو مي کنند و بيش از همه،  نويسندگان و شاعران و هنرمندان طراز اول مملکت سرمشق ِ آنانند.

 

         آنها براي گريز از انحطاط ِِ فرهنگي و سقوط ِ اخلاقي که حاکميت جهل  به مدد ِ بازوي فلک زده اش يعني قشر لـُمپن و اوباش ِ نان به نرخ روز خور و« پاي تا سرشکمان ِ » ميدان ِ بار و بازار سنتي بر جامعه حاکم کرده اند ، چشم به کساني دوخته اند و گوش ِ دل به سخن و بيان و انديشهء کساني سپرده اند که  آنان را هرگز در ميان ِ فريفتگان قدرت و همکاسگان ِ حکومت نمي خواهند و نمي جويند.

 

         آنها در اين زمانهء عُسرت ، انتظار دارند که روشنفکران ِ ايران «روشنفکر » باشند و نه فقط يدک کش ِ اين عنوان!

 

         مردم ايران به القاب و عناوين ِ هنرمند و نويسنده و کارگردان و روشنفکر و شاعر نيازي ندارند.از اين گونه عنوان هاي تشريفاتي در دوران ِ مُنحطّ ِسلسلهء قاجار فروان بود و هنگامي که کشور، سياه ترين روزگاران عهد قجري را سپري مي کرد قافله ها و قطار هاي بي توقفي از عنوان ها و القاب پر طمطراق در فضاي استبداد زده و بي تحرک جامعه ء کهن و مندرس رژه مي رفتند و به مردم نا آگاه و نا توان جلوه مي فروختند و پُز مي دادند و زور مي گفتند و بدينگونه سواري از انسان هايي مي گرفتند که در جايگاه ِ رعاياي  ظلم پذير، به بند هاي اسارت خود خو گرفته  و به محيط  و روزگار ظلماني خود معتاد و تسليم شده بودند.

 

به راستي که از القاب و عناويني از نوع : فخر الملله ، معين المُلک ، عمود الدين و سراج الفضلا و امثالهم  نه آبي براي مُلک و ملت گرم مي شد و نه درد هاي بي درمان ِ عقب ماندگي و تحجّــُر و استبداد و جهالت و خُرافه درمان مي گشت.

 

امروز نيز همچنين است. مردم ايران اينک از همه سو رها شده اند :

از يک سو، ظلم و جور حاکمان را تاب مي آورند و از سوي ديگر به کيفر شهروندي ِ کشوري که بر آن جهل و تعصب و بنيادگرايي حاکم است ، انواع جرائم را مي پردازند و بسياري بدنامي ها را به جان مي خرند  و با انواع تهديد هاي سياسي و اقتصادي و نظامي روبرو مي شوند.

 

         حقيقت آن است که چنين مردمي نيازمند به عناوين «روشنفکر»  و «نويسنده » و «هنرمند» نيستند.

 

براي اين ملت از سفرهاي توريستي اين نويسنده و آن شاعر به اين يا آن کشور ، هنري يا فرهنگي کسب نمي شود.

 

حتي جوايزي که به نام سينما يا تئاتر يا نقاشي و نميدانم چه ي ديگر به خيلي ها داده مي شود ، با اين مردم ارتباطي ندارد و براي آنان غرور و افتخاري به ارمغان نمي آورد. زيرا غالب ِ آنها در کادر روابط ِ فرهنگي بين دول و تابع سياست هايي ست که « اقتصاد » را بر اسب ترواي فرهنگ و هنر سوار و تعبيه کرده است.

         ايرانيان به شاعران و هنرمنداني نياز دارند که نخست خودشان از حاصل ِ نبوغ و خلاقيت آنان برخوردار باشند. بعداً اگر خارجي ها هم پسند مردم ِ ايران را پسند کردند و به پاس فرهنگ و انديشه يا به حرمت ملت ايران ، جايزه اي به نويسنده يا هنرمندي دادند ، دستشان درد نکند! به شرطي که در عوض ، انتظار امضاء قرارداد نفت يا اسلحه يا نميدانم چه زهر مار ديگري را از دولت ها نداشته باشند!

         جايزه هايي که نصيب ِ سينماگران ِ ايراني مي شوند هنگامي براي مردم ما و ملت ايران درخور اعتنا هستند که اولاً مردم حاصل خلاقيت هنرمندان را ديده باشند و براي ديدن آن سر و دست شکسته باشند و از گوهر انديشه و خيال و زيبايي ِ حاصل از نبوغ فيلمساز هنرمند کشور خود به تمام و کمال برخوردار شده باشند و چراغ جان وشمع دل وفروغ آگاهي خود را به  اخگر فکر و فرهنگ و ذوق و عاطفهء اين هنرمندان روشن کرده باشند !

         حال آن که متأسفانه مي بينيم که اينچنين نيست:

         اغلب ِ اين فيلم ها در ايران نشان داده نمي شوند يا اصولاً طرفداري ندارند و ملت ايران با آنها ارتباطي برقرار نمي کند!

 

          البته اين موضوع « فيلم هاي صادراتي» و« فستيوالي» که غالباً به سفارش و هدايت  ذائقهء ها و« پسندِ استتيک» کارمندان و «منتقدان انتلکتوئل» فستيوال هاي غربي تهيه مي شوند موضوع بسيارجدّي ديگري ست که طرح وبرسي آن نيازمند فرصت جداگانه است. (2)

 

         فقط اين را بگويم که افتخار و ارزش  يک اثر هنري يا ادبي ، نه در جايزه اي ست که به مناسبت ها و انگيزه هاي گوناگون نصيب ِ برخي افراد مي شود ، و نيز نه در بـَه بـَه و چـَه چـَهي است که حقوق بگيران و کارگزاران نهادهاي دولتي در صفحات شبه فرهنگي برخي روزنامه ها و سايت ها نصيب «هنرمندان» سربه راه ِ خود مي کنند ،  بلکه ارزش و افتخار آثار ذوقي و هنري مرهون تأثيري است که بر فرهنگ و بر جامعهء خود مي نهند وبسته به دگرگوني هاي مثبتي است که در روحيات و حساسيت ها و نگرش ها و وجدان هاي مخاطبان خود ايجاد مي کنند و مديون ِآفرينش ِلذتي حاصل از انديشه و جمال است که نخست در وجود ِِ هم ميهنان خود بر مي انگيزند!

 

         آثار ايرج ميرزا و بهار و عارف و عشقي در دوران مشروطيت ، هيچ جايزه اي از هيچ خارجي نگرفت. اما در خانه اي نبود که منتخبي از اشعار ايرج موجود نباشد يا در روستايي نبود که عشقي يا نسيم شمال را نشناسند و شعر هاشان را از حفظ نخوانند!

 

         به هر حال ، از موضوع دور نشويم :

         مردم ايران به روشنفکران خلاّق و هنرمند يا انديشمند خود چشم دوخته اند و اين نه بدان معناست که از آنان انتظار دارند تا نويسندگان يا شاعران يا هنرمندان کلاه ِ خوُد بر سر بگذارند و زِرِه بپوشند و مُشت بر سِندان ِ نظام ِ توحّش ِ ديني بکوبند.

 

         نه !  انتظار مبارزهء سياسي مستقيم و رودررو هم از آنها نمي رود.

         از آنها نمي خواهند که وارد ِ احزاب شوند و اطلاعيه صادر کنند و مردم ِ به جان آمده را رهبري کنند . نه ! اين انتظار هم از آنها نمي رود!

         حتي از آنان انتظار ندارند که در توليدات ِ فکري يا هنري و ادبي ي خود به سياست بپردازند و مقاومت ِ سياسي و اجتماعي و فرهنگي را در آثار ِ خود ترغيب و تشويق و هدايت کنند ؛

 

         اما اين انتظار را دارند که اگر نام ِ روشنفکر و هنرمند و نويسنده برخود مي نهند ، حدّ اقل در بازي قدرت شرکت نجويند. دست به سُفرهء آلودهء جهل نسايند و خود را به کبوتران ِ دست آموز حَـرَم ِ مُرتجعين و جُهــّال بدل نکنند!

 

         از جايگاه ِ هنر و فرهنگ به لجنزاري که قدرت و زور و ثروت بادآوردهء حاکمان زير پاي آنان گسترده است سقوط نکنند.

         بازيچهء مجالس و محافل ساختگي و «سکولار» نماي حاکميت نشوند  و نسخه خوان ِ نمايش هاي شادي آور و مضحک ِ حضرات در «کنگره » ها و «سمينار»ها و انواع جلسا ت سخن راني و سخن چراني و سخن پراکني نگردند.

 

         زينت بخش روزنامه ها و نشريات  و خبرگزاري هاي رنگارنگ و خوشنما و فريبنده اي که غالباً نام هاي غير حکومتي و غير ديني نيز دارند ، قرار نگيرند و در دفاتر توريستي ِ ادبي و هنري آنان نقش راهنما و ديلماج و معين الـُزّوار را بر عهده نگيرند.

 

         زيرا با قرار گرفتن در چنين موقعيت هايي ، از آنجا که نام نويسنده و عنوان ِ روشنفکر و هنرمند را پرچم کرده و با سنجاقي به سينهء خود زده اند، ماهيت و حقيقت هنر و ادبيات و فرهنگ را دچار خفت و سرافکندگي مي سازند و درواقع به جامعهء روشنفکري و هنري ايران ، يعني به تنها ملجاء و مأوايي که در اين سال هال نخستين ِ هزارهء سوم  براي ملت ايران باقي مانده است ضربه مي زنند و به نفع ِ حاکميت ِ جهل، زير پاي فرهنگ و هنر را خالي مي کنند.

 

         و البته اين انتظار ِ بسيار اندکي ست که مردم ايران از قشر روشنفکر و هنرمند خود در روزگار معاصر دارند.

         اما متأسفانه مي بينيم که خيلي از اسم و رسم دارها نه تنها به اين انتظار پاسخ مثبت نمي دهند ، بلکه پا را فراتر از سقوط مي نهند و در لحظات خطير تاريخي، در جايي که مي توان با يک سکوت ِ پُر مغز و پر محتوا از شرافت و حيثيت ِ انساني و روشنفکري خود محافظت کرد ، سراسيمه به «اقدام » مي گرايند و در سخن مي کوشند و جلودار و بازيگر ِ برخي سيرک ها و معرکه هاي سياسي مي شوند.

 

         به رأي دادن هاي خاموش و شرمگين ِ خود و نزديکان ِ خود بسنده نمي کنند بلکه از جايگاه و مقام ِ شامخ ِ «روشنگري» و «روشنفکري»  بيانيه ها و اعلاميه ها صادر مي کنند  و اين فرد يا آن جناح از حاکميتي را که کِشته و حاصل و ميراثش جز رذالت و ويراني و قساوت و فقر و خُرافه و جهل نبوده است ، برمي کِشند و زير چتر  حمايت و تأييدات ِ «هنرمندانه » و «انديشمندانه » ء خود قرار مي دهند و بدينگونه مردم ايران را سردرگُم مي سازند و تنها مي گذارند!

 

و اين، البته از هيچ روشنفکر و هيچ اهل ِ قلم و اهل ِ هنري انتظار نمي رود!

         اين گونه خانم ها و آقايان کاملاً حق دارند به هرکسي که مي خواهند رأي بدهند و در هر جلسه اي شرکت کنند و به نفع هر قدرتمدار و زورمندي کتاب و مقاله بنويسند و فيلم بسازند. حتي مي توانند پاي منقل ِ هر صاحب امر و خليفة ُاللهي بنشينند و بَست بچسبانند ، اما حق ندارند از جايگاه ِ روشنفکري  و فرهنگ و انسانيت دست به ارتکاب ِ چنين اقدامات خفت باري بزنند!

 

         و اگر چنين کردند ، انتظار نداشته باشند که همچنان مورد احترام جامعه و مردم چيزفهم امروز و آيندهء ايران باشند و صرفاً به خاطر اين که زماني رُماني نوشته اند ، فيلمي ساخته اند  يا تابلوي ترسيم کرده يا آوازي خوانده اند ، نمي بايد الي الابد جامعه و مردم و فرهنگ و هنر کشور را مديون خويش بدانند و از شهروندان و انسان هاي اهل ِ درد انتظار داشته باشند که همچنان حضرتشان را بر سر ِ دوش بنشانند و حلوا حلوا کنند!

         خير خانم ها ! خير آقايان ! اينطور نيست !

 

         وصد البته به قول ِ نيما آن که غربيل در دست دارد پس از ديگران مي آيد و رفتار و کُنش ِ هريک از شما ، مطمئن باشيد که از پرداخت ِ ماليات  و پرداخت ِ بهايي که زمانه و تاريخ و وجدان هاي بيدار ِ انسان هاي امروز و فردا تعيين مي کنند ، گريز و گزيري نخواهند ياقت

م.سحر

26 دسامبر 2006

 

 

يادداشت ها :

 

* اين گفتار حاصل يادداشت هايي ست براي يک گفتار ، که در يک نشست اينترنتي به ابتکار نشريهء ادبيات و فرهنگ درتاريخ  27 دسامبر 2006 به مناسبت انتشار کتاب « ره پويان انديشه» برگزار شده است.

براي اطلاع بيشتر در بارهء اين کتاب که به کوشش دوست شاعرم ميرزا آقا عسگري تدوين و چاپ شده است به نشاني زير مراجعه کنيد :

http://www.mani-poesie.de/index.jsp?aId=4220

نيز براي شنيدن اين گفتار مي توانيد روي آدرس زير کليک کنيد:

      http://www.nevisa.de/index.jsp?d=article/article&authorId=2&essayId=741

 

  و افسوس که حتي براي ايرانيان خدايي هم باقي ننهاده اند تا کسي او را در پستوي خانهء خود پنهان کند زيرا:
« زيرا روحانيتِ مستبد حاکم 27 سال است که خداي اين ملت را به احتکار نظام ديني درآورده است، و همهء فساد و جنايت و قساوتِ جاري بر ايران يا بيرون از ايران را به نام او و« براي او» ست که انجام مي دهد. اين است تراژدي انسانِ ايراني معاصر!

27 سال است که روحانيون غدّار قدرت طلب ِ ثروت اندور، خدا را به تصرف و در انحصارِ خود در آورده و مسئوليتِ همهء جنايات و ويرانگري ها و تباهکاري هايي را که در ايران و جهانِ مرتکب مي شوند ، به او نسبت مي دهند و بدينگونه اين آخرين ملجاء و پناهِ مردم ايران را نيز از او دزديده اند!»

نقل از «نامهء سرگشادهء يک شاعر ايراني»

متن اين نامه در نشاني زير قابل دريافت است:

http://asre-nou.net/1384/bahman/26/m-sahar.html

از اينرو مي توان گفت که  متأسفانه شاملو  هنگام بيان سخن در اين زمينه  گرفتار خوشبيني مفرط بوده است. زيراهمچنانکه اين روزها مشاهده مي شود ، نه تنها خدا در احتکار قدرت سياسي ظلم و جور است بلکه پستو ي خانه ها نيز از تجاوز دستاوردهاي تکنولوژي مدرن ِ ديجيتال و الکترونيک در امان نيستند و اي بسا دامها که در هيئت شنود ها و دوربين هاي ضبط تصوير در پستوها کمين کرده و  بي شرمانه پيش پاي خدا و عشق تعبيه شده اند .

 

 همينقدر بگويم که تدارک و تدوين  و صدور اين کالا ها ي ذوقي نه بر اساس يک انگيزهء اصيل فرهنگي و اجتماعي بلکه بر مبناي هدف هاي سياسي و تبليغاتي نظامي است که ضديت با فرهنگ و هنر و تاريخ و ادبيات ايران  به گوهر ، يکي از بنياد هاي ايدئولوژيک  و فکري اوست و اصولاَ هويت سياسي و بنياد اعتقادي ِ قدرت او مبتني بر ضديت وجودي وي با هنر و فرهنگ ايران است. به سخني کوتاه : شالودهء ايدئولوژيک نظام ديني حاکم  همواره خود را با فرهنگ و هنر  و تمدن ايراني (در کليت  تاريخي و جهانشمول آن ) در تناقض يافته است. زيرا برپايهء بنياد هاي عقيدتي  و به سائقهء تعصبات ديني و جاذبه هاي پان اسلاميستي ِ متوليانِ نظام ، عظيم ترين بخش از تاريخ و فرهنگ و مدنيت ايران ،به دوران «سلطهء کفر» و «ميراث گبران»  مربوط شمرده مي شود ! از اينرو  حراست و نگاهباني آن از وظيفهء حاکميت ِ اسلامي  بيرون است  و نزد بسياري از آنان خدمت به کفر و زندقه محسوب مي شود. تخريب آثار باستاني و عدم علاقهء کارگزاران اين نظام به ريشه ها و پيوندهاي مدنيت پيش از اسلامي ايران زمين تنها  با توجه به وجود چنين ديدگاه طالباني از  تاريخ و هويت و فرهنگ توجيه پذير است و تنها  يک حاکميت برخوردار از چنين نگاه و   منظر ايدئولوژيکي ــ  در عين آن که قدرت و حکومت را بلامنازع و لاشريک در اختيار گرفته  و بر سرنوشت  و مقدرات ملتي سلطه و اختيار مطلق  يافته است ــ اينگونه مي تواند به ميراث ملي يک سرزمين و يک ملت قديم  با تاريخي 3000 ساله بي اعتنايي و دهان کجي کند  .در اين باره مي توان  سخن فراوان گفت و دلائل بسيار آورد که فرصت ديگري مي طلبد!

اما در باره آنچه به صدور هنر هفتم ارتباط مي يابد:

مي بايد گفت که مهمترين انگيزه و مقدس ترين هدف ِ کارگزاران ( و نه هنرمندان )  از صادرات سينما ، برپائي ويترين هاي زينتي در کشور هاي غربي است تا با برخورداري از کوشش ها ي ذوقي و بهره گيري از حاصل خلاقيت هاي برخي هنرمندان  چهرهء زشت و بدترکيب و ناساز و ناهموار يک نظام فرهنگ ستيز توتاليتير و متحجّر را به سرخاب سفيداب  هنر هفتم زينت بخشند و پز بدهند و در عين حال دولت هاي تاجر غربي را از ابزار و آلات تبليغاتي درجهت توجيه و حفظ و تداوم روابط تجاري و سياسي خود با چنين نظامي برخوردار سازند!

                        اينجاست که مي بينيم چه «هنر» ها که از اين « هنر هفتم» ساخته بوده است و استادان و پايه گذارانِ بزرگ تاريخ ِسينما از آن بي اطلاع بوده اند! فاعتبروا يا اوالوالابصار ! 

m.sahar@free.fr

سحرگاهان

http://msahar.blogspot.com/

سخنها که بايد...

http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/