دو
جنبهي انكار
هولوكاست
محمدرضا
نيكفر
چاپ
نخست در مجلهي
"مدرسه"، چاپ
تهران، شمارهي
۳، خرداد ۱۳۸۵
«پيش
آمده است، پس
باز هم ممكن
است پيش آيد.
ممكن
است در هر
جايي پيش آيد.
اين
سخن جانمايهي
آن چيزي است
كه بايد گفت.»
پريمو
لِوي[1]
يكي
از هدفهاي
اصليِ از آغاز
اعلامشدهي
ايدئولوژي و
سياستِ عمليِ رژيمِ
آلمان نازي
نابوديِ
يهوديان بوده
است. به زبانِ
فارسي نميتوان
حتّا به تعداد
انگشتانِ يك
دست كتابهايي
يافت، كه به
تفصيل و با
جديتِ علمي
اين سياستِ
ايدئولوژيك
را بررسي كرده
باشند. اگر
فقط همين نكتهي
ساده را معيار
قرار دهيم، از
اين موضوع
بايد تعجب
كنيم و آن را
به حسابِ چيزي
جز جسارت
بگذاريم كه در
ايران عدهاي
بدون سابقهاي
در پژوهش در
علوم انساني
به ناگهان
متخصصِ هولوكاست
شدهاند،
تمام
پژوهشهاي
تاريخي در اين
زمينه را باطل
اعلام كردهاند
و فقط آن عدهي
معدودي را
مورخِ راستين
در اين زمينه
ميدانند كه
وظيفهي خود
را خريدنِ
آبرو براي
نازيسم قرار
دادهاند. اين
كه در كشوري
دولتمردان،
درسنخوانده
و فقط با اتكا
به مقامشان
استادِ تاريخ،
استادِ
اقتصاد،
استادِ
فيزيكِ اتمي،
استادِ
فلسفه،
استادِ
زيباييشناسي
و ادبيات و
ديگر علوم و
فنون شوند و
از پشتِ ميزِ
خطابهي قدرت
در اين زمينهها
حكم صادر
كنند، هم
چيزهايي در
موردِ خود آنان
به نمايش ميگذارد
و هم بيارجيِ
نهادِ دانش و
دانشگاه و
جايگاهِ
دانشجو و
دانشور را در
آن ديار عيان
ميكند.
اظهارِ
نظرهاي
آنچناني در
موردِ هولوكاست
اما به چيزي
جز جسارتِ
علمي نياز
دارد. اگر موضوع
فقط بحثي با
ظاهري علمي
بود، ميشد آن
را جدي نگرفت،
چنان كه
بسياري از
اظهار نظرهاي
ديگر را بنا
به عادت يا از
سرِ ملاحظاتي
جدي نميگيريم
و اين البته
باعثِ
سوءتفاهمهايي
اساسي در سمتِ
مقابل شده
است. موضوعِ
هولوكاست
تنها از زاويهي
بازنمايي و
تفسيرِ عمق
وابعادِ
فاجعه موضوعِ
بحثي علمي در
زمينهي
تاريخپژوهي
است. اين كه
هولوكاست رخ
داده يا نداده
و اگر رخ داده
چه ابعادي
داشته است،
قابل مقايسه
نيست با
موضوعهايي كه
هر چه هم
ناگوار باشند،
باز عادي
هستند: عادي
از اين نظر كه
در آنها معمولاً
با دشمني و
ستيزي مواجه
هستيم كه
نتيجهاش
غلبهي اين
گروه بر آن
گروه است و
ستمي كه بر
اثر چپاولگري
است يا
امتيازخواهي.
در هولوكاست
موضوع بر سر
اين است كه يك
گروهِ انساني
يك گروهِ ديگر
را از دايرهي
انسانيت كنار
ميگذارد و
هدفِ اعلامشدهاش
نه چپاولِ آن
گروه و نه حتا
به بردگي
كشاندنِ تكتكِ
اعضاي آن،
بلكه نابود
كردنِ كاملِ
آن است. هدفِ
نوشتهي زير
بازنمودنِ
اين موضوع است
كه انكارِ اين
فاجعه و
"تجديدِ نظر"
در تاريخ به
قصدِ عادي كردنِ
آن به چه
معناست. با
اين كار هم
واقعيتي انكار
ميشود كه
جايگاهِ بينظيري
در تاريخ دارد
و انكارِ آن
ناديده
گرفتنِ گسل در
انسانيت است و
چشم بستن بر
امكانِ
تكرارِ آن
است، و هم در
افتادن با
ايدههايي
است كه طرح
شدهاند تا آن
فاجعه بيواكنشِ
انساني نماند.
به نظر ميرسد
كه منكرانِ
ايراني بيشتر
با اين ايدهها
مشكل داشته
باشند.
|
هولوكاست[2] واژهاي
است يوناني به
معناي همهسوزاني،
قرباني كردنِ
همگان در آتش.
به عربي آن را
"مُحرَقة" ميگويند.
اين عنوان
اشاره به
فاجعهاي
بزرگ دارد، نه
فاجعهاي در
ميان فاجعههاي
ديگر تاريخ،
بلكه مصيبتي
بيهمتا،
باپيشينه اما
به لحاظِ وسعت
و شدت و نيتِ
برانگيزانندهي
آن بيپيشينه.
اين فاجعه
كشتارِ شش
ميليون يهودي
به دستِ رژيمِ
نژادپرستِ
تماميتگراي
آلمانِ نازي
به رهبريِ
آدولف هيتلر
است. كسانِ
بسيار ديگري
نيز همراه با
يهوديان به قتل
رسيدند:
كمونيستها و
سوسيالدموكراتها،
كاتوليكها،
كوليها،
همجنسگرايان،
معلولان و آدمياني
از هر آن گروه
كه نازيها به
دليلِ سياسي
دشمن يا به
دليلِ نژادي
پستشان ميشمردند.
01
اعدام
يك غيرنظامي
در كنار يك
گور دستهجمعي.
گروهي از
سربازان
"ورماخت"،
نيروي زميني
ارتش آلمان، شاهد
صحنهاند.
در
موردِ
هولوكاست از
اين منابعِ
دستِ اول خبر
داريم:
گزارشهاي
نجاتيافتگان
از
اردوگاههاي
مرگ كه نزديك
به ۵۰ هزار
نفر بودهاند،
گزارشهاي
ديگر
بازماندگان
كه شاملِ مخفيشدگان
و شناسايينشدگان
و وادارشدگان
به كارِ بردهوار
در كارخانهها
و مزرعهها ميشوند،
هزاران سندِ
مكتوبي كه
رژيم فرصت از
بين بردنشان
را نيافت،
انبوهي از جسدهاي
به جا مانده
در اردوگاهها
در لحظهي
گشودنِ
درهايشان به
توسطِ متفقين
و گورهاي دستهجمعياي
كه بعداً پيدا
شدند، بناها و
آثاري كه از كشتارگاهها
و مكانيسمهاي
كشتار به جا
ماندهاند،
هزاران
آلماني كه
شاهدِ
جنايتها بودهاند
و از جمله در
برخي از شهرها
بلافاصله پس
از گشودنِ
دروازههاي
اردوگاهها
متفقين آنان
را وادار به
تماشاي
جنايتگاهها
كردهاند تا
خود به چشم
خويش ببينند
از چه رژيمي
پشتيباني
كردهاند،
گزارشهاي
نگهبانان و
كارگزارانِ
اردوگاهها و
زندانها،
خاطراتِ
گروهي از سران
و مقامهاي حزب
و دولت نازي،
و سرانجام اعترافهاي
كساني كه به
دليلِ
جنايتهايشان
پس از شكستِ
رژيم به زندان
افتاده و
دادگاهي شدند
از جمله در
نورنبرگ[3]. هيچ
جنايتي در
طولِ تاريخ
همانندِ
هولوكاست با
دقت و ريزبيني
بررسي نشده
است. هولوكاست
را نه يك
گروهِ شوريدهسر،
بلكه يك
دستگاهِ
ديوانيِ عظيم
پيش برده است،
دستگاهي كه
همه چيز را با
دقت واميرسيده
و با حوصله
ثبت ميكرده
است. نازيها
به آدمكشي در
اردوگاههاي
مرگ شكلِ
صنعتي داده و
آوشويتس و
كشتارگاههايي
نظير آن را
همانندِ يك كارخانهي
عظيم سازمان
داده بودند كه
درونداد و
بروندادش و
خرج و دخلش
بايد كاملاً
مشخص باشند و
در هر موردِ
مربوط به آن
بتوان حسابرسي
كرد.[4] اگر فقط
به سندهايي كه
به امضاي
كارگزاران رژيم
است بسنده
كنيم، باز
فاجعهاي در
برابرمان شكل
ميگيرد كه در
طولِ تاريخِ
بشريت بيسابقه
است.
نازيها
در آستانهي
سقوط تلاش
كردند، اسناد
و آثارِ
آدمكشيهاي
خود را از بين
ببرند.
با وجودِ
اين، شواهدِ
به جا مانده
فراواناند و
جاي هيچ
ابهامي باقي
نميگذارند.
اسنادِ به دستآمده
با دقت حفظ
شدهاند.
مكتوبها در
آرشيوهاي
مختلفي
گردآوري شدهاند
و در دسترس
همگان قرار
دارند.[5] هزاران
جلد كتاب وجود
دارند كه سندِ
دستِ اول اند،
چون
دربرگيرندهي
خاطرهها و
ديدهها و
شنيدههايند.
هنوز هم كساني
از شاهدانِ
فاجعه زندهاند
و بسيارند
آناني كه
ماجرا را از
زبانِ نزديكترين
خويشاوندان و
دوستان خود
شنيدهاند.
هزاران
تحقيقِ
تاريخي در
موردِ
هولوكاست
انجام گرفته
است. گروهِ
بزرگي از
مورخانِ
كاردان، در
موردِ
هولوكاست
پژوهيدهاند،
چه بسا نه
سالي چند و در
حد رسالهاي
يا كتابهايي
چند، بلكه با
كاري عمري. در ميانِ
اينان
بسيارند
كساني كه به
دليلِ دانش و
وجدانِ كاري و
تيربينيِِشان
نامآور شده و
اينك از
افتخارهاي
رشتهي تاريخ
اند.
هولوكاوست
اوجِ كينهورزي
به يهوديان
است.[6]
زمينهسازِ
آن
يهودستيزيِ
شكلگرفته در
طولِ تاريخ
است.
يهودستيزي
پديدهاي است
كه به طورِ
مشخص از سالِ ۷۰
ميلادي آغاز
ميشود كه
سالِ ويران
شدنِ معبدِ
دوم[7]
به دست رُميها
و آغازِ
آوارگيِ
بزرگِ
يهوديان است.
يهوديان را ميآزارند،
بهعنوانِ
آواره و كساني
كه آييني خاص
دارند و در
حفظِ آن ميكوشند.
با پا گرفتنِ
مسيحيت، كه در
ابتدا فرقهاي
يهودي بود،
جنبهي دينيِ
يهودآزاري
تقويت ميشود.
دينهاي
همخانواده
انگيزه و
نيروي ويژهاي
براي ستيزيدن
با هم دارند،
زيرا حساسيتِ
مطلقبينان در
درجهي نخست
روي آن چيزي
است كه مشابهِ
"حقيقتِ" مطلق
آنان است.
"حقيقتِ"
نزديك به
"حقيقتِ" مطلق،
چونان تهديدي
به نسبي شدنِ
آن ادراك ميشود. دينهاي
پسين خود را
مفسرِ
راستينِ
دينهاي پيشين
ميدانند.
يهوديِ خوب از
نظرِ مسيحيِ
راستآيين
كسي است كه
مسيحي شده باشد
و به همينسان
از نظرِ
مسلمانِ سختكيش
يهوديان و
مسيحياني كه
دركِ درستي از
دينِ خود
داشته باشند،
طبعاً بايد به
اسلام گرويده
باشند. بر اين
اساس گرويدن
از دينِ پسين
به دينِ پيشين
را سخت خلافِ
طبع و منطقِ
گسترشِ حقيقتِ
الهي ميدانند.[8]
مسيحيت
"آغازِ" خود
را "پايانِ"
يهوديت ميدانست.
اين تعريف از
خويش متزلزل
ميشد، آنگاه
كه ميديدند
يهوديت پايان
نيافته است و
عدهاي بر
"عهد عتيق"
وفادار ماندهاند
و حاضر به
بستنِ "عهد
جديد" نيستند.
متعصبان بودشيابيِ
"پايان" را در
"پايان دادن"
ميديدند و
طبيعي است كه
مرامِ پايان
دادن به نابود
كردن راه ميبرد.
دورانِ سدههاي
مياني بويژه
در مرحلهي
پسينِ آن
شاهدِ نمونههاي
فراواني
يهودآزاري از
سوي مسيحيان
است. براي
آزار دادنِ
يهوديان به
آنان
اتهامهايي ميزدند
كه بعدها در
مناطقِ
مسلماننشين
هم به گوش ميرسند:
از همه رايجتر
اين كه يهوديان
براي انجامِ
برخي مراسم
مذهبي خود كودكان
را ميربايند،
آنان را
قرباني ميكنند
و خونشان را
با آرد
درآميخته و بر
اين گونه فطير
مقدس خويش را
ميپزند.
يهوديان
اجازه
نداشتند در هر
محلهاي ساكن
شوند و هر
شغلي را كه
خواستند پيشه
كنند و اي بسا
موظف ميشدند
نشانهاي در
پوشش داشته
باشند كه از
مردمان ديگر
متمايز باشند.
اين نشانه را
در ايران
يهودانه ميگفتند
كه معمولاً
پارچهاي
زردرنگ بوده
كه بر لباس
دوخته ميشده.
در قرنِ
شانزدهم در
شهرِ ونيز
براي نخستين
بار يهوديان
مجبور به
زندگي در
"گتو" يعني محلهاي
مخصوص شدند.
اين شيوهي
تبعيض به
تدريج در
شهرهاي مختلف
اروپايي رواج
يافت. انقلابِ
كبيرِ فرانسه
و بازتابِ آن
در اروپا
آغازِ پايان
دادن به اين
تحميل بود.
02
اردوگاه
مرگ
بوخنوالد،
فوريه ۱۹۴۱.
يهوديان هلندي
آزارِ
يهوديان در
سدههاي
ميانه انگيزهي
ديني داشته
است. بيشترين
آزارهايي كه
يهوديان ديدهاند
در سرزمينهاي
مسيحي بوده
است.[9]
لشكريانِ
صليبي پيش از
آن كه به
فلسطين برسند
و به نبرد با
مسلمانان
پردازند، سر
راهِ خود يهودكشي
ميكردهاند.
پايانِ قرونِ
وسطا با اوجگيريِ
تعصبهاي ديني
در برخي مناطق
همراه است. در
اسپانيا و پرتغال
يهودآزارياي
راه ميافتد
كه تا آن
هنگام همانند
نداشته است.
پايانِ
دورانِ
تعصبهاي ديني
پايانِ
يهودآزاري
نيست. در عصرِ
جديد
يهودآزاريِ
برخاسته از
تفاوت در
هويتِ ديني
تعديل ميشود،
اما تأثير
گذاريِ آن به
شكلِ مستقيم
يا با عوض
كردنِ چهره
ادامه مييابد.
ضمنِ
استمرارِ
جنبهي ديني،
آزار يهوديان
بُعدِ تازهاي
مييابد.
يهودستيزي،
"ملي" ميشود.
يهودستيزيِ
ملي احساسي
است برخاسته
از هويتمنديِ
ملي در برابرِ
كساني كه اينك
جرمشان را اين
ميدانند كه
هيچ احساس ملياي
ندارند و
دلبسته
نيستند به
جايي كه در آن
زندگي ميكنند.
ملتپرستان
در كشورهاي
مختلفِ اروپا
يهوديان را به
الحادِ مطلق
در كيشِ ملي
متهم ميكردند.
از نظرِ ملتپرستِ
يهودستيز
دشمنِ خارجيِ
معمولي بر يهودي
شرف دارد،
زيرا به آب و
خاكِ خود
وابسته است و
چون سرزمينش
تصرف شود يا
زير فشار قرار
گيرد، او را
ميتوان با
تحمليهايي
وادار به
ايفاي نقشهاي
تعريفشدهاي
كرد و خطرناكياش
را زدود؛
يهودي را ولي
هيچ كار نميتوان
كرد، چون او
وطني ندارد،
بر سر هيچ
پيماني نميماند،
با هيچ كس از
ته دل دوستي
نميكند و به
خاطرِ منافعش
ممكن است با
دشمنِ موطنِ
فعلياش ساخت
و پاخت كند.
هويت
با مرزكشي
تعيين ميشود؛
"ما" در برابر
"آنان" قرار
ميگيرد.
"آنان"
همواره آن سوي
مرزِ ملي قرار
ندارند، ممكن
است در ميان
"ما" زندگي
كنند. يهوديان
از جملهي اين
"آنان" اند.
پيشتر در
موردِ آنان
تبعيض روا
داشته شده و
در نتيجه
زمينه فراهم
است كه
"آنان"ي تلقي
شوند ايستاده
در برابر "ما".
هر چه "ما" در
هويتيابي
بيشتر دچارِ
مشكل باشد،
اين خطر بيشتر
بالا ميگيرد
كه درگيريِ
خود را با
"آنان" تشديد
كند. آن ضعف از
طريقِ اين شدت
پوشانده ميشود.
ملتهاي دچارِ
تأخير در ملت
شدن و فاقدِ
سنتمنديِ
اجتماعي در
روشنگري و
سياستِ مدني،
اين مشكل را
دارند و آلمان
يكي از آن
ملتهاست.[10]
عارضههاي
سرمايهداري
و مشكلهاي
گذار به آن
نيز چه بسا به
وجودِ
"آنان"ي
برگردانده ميشد
كه پيشتر متهم
شدهاند كه
"مالاندوز"
و "رباخوار" و
"استثمارگر"
اند. كليشهسازي
در موردِ
يهوديان چنان
مكانيسمِ
خودكارِ بيانديشهاي
داشت — و دارد —
كه اگر يكي از
آنان ثروتي
داشت و به
درستي يا به
نادرستي متهم
ميشد كه بهرهكش
است، اين صفت
چنان گسترش
داده ميشد — و
ميشود — كه
كلِ يهوديان
را در برگيرد.
بلانكيستها
چپِ افراطي
بودند، اما
همزمان
يهودستيز نيز
بودند و پساتر
بخشي از آنان
فاشيست از كار
درآمدند.
فوريه و پرودون
نيز كه با
مدرنيت و
سرمايهدارياي
كه آن را
مظهرِ دورانِ
مدرن ميپنداشتند،
مخالف بودند و
اين مخالفت را
در در قالبِ
يك بديلِ
سوسياليستيِ
رمانتيك عرضه
ميكردند،
يهودستيزهاي
سرسختي
بودند، زيرا
روحِ سرمايهداري
را روحِ يهودي
ميدانستند.
03
هيملر،
رئيس اس.اس. در
حال بازديد از
اردوگاه داخاو
در سال ۱۹۳۶
يهوديان
هم متهم ميشدند
كه باعث و
بانيِ سرمايهداري
اند و هم به
آنان ميبستند
كه جنبشِ
كمونيستي را
به راه
انداختهاند
تا مالكيتِ
فردي را از
ميان بردارند
و از اين راه
جهان را مالِ
خود كنند.[11]
ليبراليسم،
فردگراييِ
مدرن،
انقلابيگريِ
آغازشده با
انقلابِ
كبيرِ
فرانسه، جمهوريخواهي،
مشروطهخواهي
و هر چيزِ
ممكنِ ديگر و
اگر لازم ميشد
ضدِ آن را به يهوديت
نسبت ميدادند.
پس از جنگِ
جهانيِ اول
شايع كردند كه
كلِ جنگ توطئهي
يهود براي
سروري بر جهان
بوده است. در
همين هنگام
است كه سندي
كه پليسِ
تزاري آن را
در آغازِ قرن
جعل كرده است،
با شمارگاني
درشت به زبانهاي
مختلف چاپ و
پخش ميشود.
اين سند
«پروتُكُلهاي
دانشورانِ
يهود» نام
دارد كه ادعا
ميشد و ميشود
كه
بازگوكنندهي
نقشههاي
سرانِ قوم
يهود براي
سلطه بر جهان
است. اين سندِ
ساختگي هنوز
هم يكي از
مهمترين
نوشتهها
براي تحريكِ
عوام است.[12]
تماميتِ
يهودستيزي
توضيحپذير
از راهِ
نژادپرستي
نيست. در اين
مورد سه دليلِ
عمده ميتوان
عرضه كرد: ۱.
يهودستيزي
كهنسالتر
از نظريههاي
نژادپرستانه
است. ۲. در همه
جا يهودستيزي
از راه
ايدئولوژيِ
نژادي موجه
نميشود. ۳.
نژادپرستان
معمولاً
نژادِ پست را
ضعيف و بيقدرت
ميدانند،
اما
يهودستيزان
به يهوديان
قدرتي نسبت ميهند
كه ميرود بر جهان
مسلط شود.
نازيها ولي
براي نابود
كردنِ
يهوديان هم از
ايدئولوژيِ
نژادي بهره ميگرفتند
و بر اين پايه
يهوديان را
پست و بيارزش
ميدانستند،
و هم آنان را
بسي قوي و
توطئهگر
گمان ميكردند.
تناقضي را كه
رخ مينمود،
اين گونه
توجيه ميكردند
كه يهوديان به
خاطرِ پست
بودنِ
نژادشان،
ناتوان از
زندگي و كارِ
شرافتمندانهاند
و فقط بلد اند
توطئه كنند.
از نظرِ آنان
اين يهوديان
بودند كه هم
از سمتِ شرق و
هم سمتِ غرب
به مقابله با
آلمانِ
هيتلري
برخاسته بودند.
در زماني كه
مديريتِ جنگ
ايجاب ميكرد
امكانهايي
چون راهآهن
به تمامي در
خدمتِ
تداركاتِ
نظامي قرار
گيرد، از بخشِ
بزرگي از آنها
براي
سازماندهي و
انجامِ انتقالِ
يهوديان به
اردوگاههاي
مرگ استفاده ميكردند.
اگر هيتلر
پيروز ميشد و
زماني ميشنيد
در سرزميني
دور يك تن
يهودي زندگي
ميكند، حاضر
بود لشكري
بزرگ به آن
ديار گسيل كند
و تمامي آن
سرزمين را به
خاك و خون
كشد، تا آن آخرين
يهودي را از
بين ببرد. در
يهودستيزيِ
مدرنِ آلماني
ستيز با
يهوديان با
مفهومها و
گزارههايي
توضيح داده ميشود
كه در اصل از
پزشكي و
بهداشت آمدهاند:
يهودي در
كلامِ هيتلر
مدام به باسيل
و ميكروب و
آلودگي و
موجودهاي
ناقلِ بيماري
تشبيه ميشود.
پيشوا مدامِ
خواهانِ پاكسازي
است و هشدار
ميدهد كه اين
خطر وجود دارد
كه آلودگي
تكثير شود.
04
پوستر
تبليغاتي
آلماني. در
اين پوستر از
استالين،
چرچيل و
روزولت به
عنوان
كارگزاران
يهود نام برده
ميشود. در
بالاي پوستر
اين جمله آمده
است: "جنگ خواست
يهوديان بوده
است."
در
همه جا به اين
جنونِ
"بهداشت" برنميخوريم،
اما جنونِ
"توطئهي
جهاني
يهوديان"
فراگير است.
خودِ هيتلر
تجسمِ كامل
باورِ جنونآميز
به اين توطئه
است. در كشوري
مثل ژاپن نيز كه
اكثرِ
مردمانش نميدانند
يهوديت يعني
چه و در
عمرشان يك نفر
يهودي نديدهاند،
افرادي را ميبينيم
كه دچارِ اين
هيستِري شدهاند.
از قرار معلوم
اين گونه
جنونها مسري
هستند. در
قرنِ نوزدهم و
آغازِ قرن
بيستم اين
ايده در اروپا
شكل ميگيرد و
از آنجا به
ديگر
سرزمينها
سرايت ميكند
كه يهودي
سرچشمهي
نهانِ همهي
آن جنبشها و
حركتها و
بحرانهاي پيشبينينشدني
و مهارنشدنياي
است كه عصرِ
جديد را
هراسناك ميكند.
آنچه نظامِ
توليدِ
كالايي را
هراسناك كرده
است، نه
طبيعتِ آشكار
آن در قالبِ
انبوهِ كالاهاي
مصرفي است كه
هر يك نام و
نشان و افسونِ
مشخصي دارند،
بلكه آن
طبيعتِ
ثانويهي
پنهان است كه
به مثابهِ
حوزهي ارزش،
قانونهاي عملكننده
در پسِ نمايشِ
ظاهريِ
كالاها را
تعيين ميكند.
تقابلِ مشخص و
انتزاعي در
بطنِ نظامِ
سرمايهداري
زمينهسازِ
طيفي از
ايدئولوژيها
ميشود. از
جملهي
آنهاست
ايدئولوژياي
كه مشخص را ميپرستد،
ولي انتزاعي
را متعلق به
حوزهاي
اهريمني ميداند.
اين
ايدئولوژي در
كالاپرستياش
مدرن است، اما
رمانتيسيسمي
ضدِ مدرن را
تبليغ ميكند
كه شر را فقط
در "پول" ميبيند.
اين
ايدئولوژي
وجودِ
اجتماعي كالا
را ميپوشاند
و پول را نه به
مثابه نمودِ
جنبهي
ارزشيِ كالا،
بلكه به مثابهي
شاخصِ حوزهاي
انتزاعي در
نظر ميگيرد
كه در مقابلِ
حوزهي مشخصِ
توليد و مصرف
قرار گرفته
است و در آن
اختلال ميكند.[13] يك
كاركردِ
ايدئولوژي
تبديلِ
انتزاعي به مشخص
است. مشخصِ
مشخص همواره
افراد و
گروهها و گروهبنديهاي
سياسي از جمله
دولتها هستند.
در ايدئولوژيِ
نازيسم آن
مشخصي كه
قدرتِ حوزهي
انتزاعيِ
بحرانانگيز
را در دست
دارد، يهودي
است، انسانِ
يهودي، نژادِ
يهود، و
گروهها، حزبها
و دولتهايي كه
آلتِ دستِ
يهود پنداشته
ميشوند.
05
شهر
آلماني وورتسبورگ
به سال
۱۹۴۲. يهوديان
را به سمت
ايستگاه قطار
ميبرند تا
روانه
اردوگاههاي
مرگ كنند.
در
موردِ زمينههاي
بروزِ
هولوكاست ميتوان
بسيار نوشت.
ميتوان
مجموعهاي از
عاملهاي ديني
و غيرِ ديني،
كهن و جديد، فكري
و اجتماعي، و
اقتصادي و
سياسي را
برشمرد كه
هولوكاست را
باعث شدند. با
اين كار ميتوان
نشان داد كه
طبيعي بود
حادثهها چه
جهتي بيابند،
اما نميتوان
بر اين مبنا
همه چيز را
توضيحپذير
پنداشت. عنصري
وجود دارد كه
از فهمِ
انساني فراتر
ميرود،
عنصري كه در
جريانِ پويش
عاملها و
تركيبِ فاجعهآميز
آنها ايجاد
شده و با هيچ
تحليلي نميتوان
بدان رسيد.
تحليل پاسخگو
نيست، چون
فاجعه نتيجهي
تركيب است و
تركيب را نميتوان
بازسازي كرد،
جون بايد خود
را در متن آن
قرار داد و
دريافت پيشبرندگانِ
فاجعه چگونه
از آن معجونِ
نكبتبار
براي پيشبردِ
كار نيرو
گرفتند، و نميتوان
خود را به
قصدِ فهم به
جاي پيشبرندگانِ
فاجعه گذاشت،
چون در اين
صورت هماحساسي
و به ناگزير
همدلي و
همفكرياي
لازم ميشود
كه در تصورِ
انساني با
پرورشِ
اخلاقيِ
متعارف نميگنجد.
حادثههاي
معمولي را ميتوان
فهميد، بي
آنكه با مشكلِ
اتهام به
همدلي مواجه
شد. جهان،
تاريخ و بودشي
غيرِ اخلاقي
دارد و ستم و
قتل و غارت در
منطقِ آن ميگنجند.
ميفهميم چرا
فلان كس بهمان
كس را كشت، ميتوانيم
زمينههاي آن
را توضيح دهيم
و با اين
توضيح آن را
موجه يا
غيرموجه
بدانيم. توضيح
هميشه به
ارزيابي از
نظرِ موجه
بودن منجر ميشود.
ولي فاجعههايي
وجود دارند كه
پيشاپيش اين
ارزيابي را برنميتابند
و از اين نظر
در مسيرِ
توضيحي كه
بخواهد به
پرسشِ توجيه
راه يابد،
قرار نميگيرند.
هولوكاست چنين
فاجعهاي است.[14]
هولوكاست
فاجعهي
فاجعههاست
چون فشردهي
مجموعهاي از
رذالتهاي
پيشامدرن و
مدرن است،
دامنه و عمقي
بيسابقه
دارد و مشخصهاش
اين است كه در
آن گروهي از
انسانها به
خاطرِ نفسِ
بودنشان
محكوم به
نابودي شدند،
به خاطرِ نفس
بودن، نه
چگونه بودني،
كه ممكن بود
با تغيير در
آن و با تسليم
شدن به خواستي
از سوي گروهِ
كينهورز از
خطرِ نابودي
رهايي يابند.
قتلِ عامِ ارمنيها
يه دستِ تركها
فاجعهاي
بزرگ است،
تركها اما
ارمنيها را
از دم تيغ نميگذراندند،
اگر ارمنيها
به خواستههاي
آنان تسليمِ
مطلق ميشدند.
در موردِ
هولاكوست
موضعِ ديني و
فكري و سياسيِ
يهوديان مطرح
نبوده است.
يهودي اگر
مسيحي ميشد و
به عضويتِ
حزبِ نازي هم
درميآمد،
باز مشمولِ
فرمانِ قتل
بود. در
هولوكاست ما
با گسستي در
جنسِ انساني
مواجه هستيم،
نوعي از بشر
ميخواهد
نوعي ديگر را
از ميان ببرد،
بيتوجه به
اين كه آحادِ
آن چه فكر ميكنند،
چه مليتي
دارند، در چه
سني اند، در
چه حالياند.
هولوكاست
گسست در
انسانيت است.[15]
از اين نظر
موضوعي است
مربوط به كلِ انسانيت.
اين خطر، بروز
كرده است و
باز ممكن است
بروز كند.
06
كودكان
يهودي در گتوي
ورشو
با
وجودِ
كنكاشهاي
فراوان از
زاويههاي
گوناگون،
هنوز بابِ
پژوهش در
موردِ هولوكاست
باز است، نه
فقط در زمينهي
تفسيرِ دادهها،
كه كاري است
هميشگي و هيچ
نسلي و دوراني
بينياز از
پرداختن به آن
نخواهد بود،
بلكه در زمينهي
كشفِ دادههاي
تازه و
پردازشِ
دقيقترِ دادههاي
پيشين. بحث
ميانِ
كاردانانِ
علومِ انساني
در موردِ
هولوكاست
همواره گرم
بوده است. در عرصهي
بحث ميان
آناني كه
حيثيتِ
برشناختهي
علمي دارند،
در
دانشگاههاي
معتبر تدريس
ميكنند و
مقالههايشان
در نشريههاي
معتبر و
كتابهايشان
توسطِ
انتشاراتيهاي
معتبر چاپ ميشوند،
هيچ سخني از
انكارِ
واقعيتِ
هولوكاست در
ميان نيست.
بحثها عمدتاً
ميروند بر
سرِ تعيينِ
وزنِ حادثه،
ديدگاه يا فرد
و گروهي خاص
در آن توازني
كه فاجعهزا
شد و رخدادها
را در مسيرِ
شناختهشدهيشان
انداخت.
تفسيرِ كلِ
فاجعه از
ابتدا موضوعِ
اختلاف بوده
است. بهعنوانِ
نمونه در بحثي
كه در نيمهي
دومِ دههي ۱۹۸۰
در آلمان بالا
گرفت و زيرِ
عنوانِ مشخصِ چالشِ
مورخان شهرت
يافت، موضوع
اين بود كه هولوكاست
را بايد بر چه
زمينهاي
نشاند، آيا
بايستي آن را
حادثهاي
يگانه ديد و
ضمنِ توجه به
پيشينهي آن
ذاتش را كنشِ
مطلق دانست،
يا آن كه بايد
آن را در
ارتباط با
رخدادهاي
ديگر گذاشت و
آن را بهعنوانِ
واكنش ديد.
بحث را ارنست
نولته[16]
مورخِ آلماني
برانگيخت با
طرحِ اين نظر
كه هولوكاست
واكنشي بوده
است از سرِ وحشت
به فاجعهاي
ديگر با
انگيزهي
تماميتخواهِ
مشابهي كه در
اردوگاههاي
استاليني تجسم
يافته بوده
است. سخنِ
نولته از دلِ
راستِ آلمان
برميآمد.
نخستين
واكنشِ
پربازتاب در
مقابلِ آن از آنِ
يورگن
هابرماس بود
كه راستگرايان
را متهم به
رفعِ بلا كرد
از طريقِ
تلاشي كه به
خرج ميدادند
كه هولوكاست
را واكنش
بنمايند و صرفاً
پاسخي بدانند
به آفتي كه به
پندارِ آنان
از آسيا ميآمد
و در آن خِطّه
پيشتر فاجعهآفرين
شده بود. همهي
كساني كه بر
اين محور پيش
رفتند، بر
مسؤوليتِ
تاريخيِ ملت
آلمان تأكيد
ميكردند و
اين كه واكنشي
جلوه دادنِ
جنايتهاي هيتلر
مقدمهاي است
بر انداختنِ
مسؤوليت بر
دوشِ ديگران.
در
استدلالهاي
آنان تأكيد بر
بيهمتاييِ
هولوكاست جاي
برجستهاي
داشت.
راستگرايان
در عوض به
نمونههاي
ديگري از نسلكشي
اشاره ميكردند،
مثلا به نمونهي
قتلِ عامِ[17]
ارمنيان به
دستِ تركان.
چپ در تلاشِ
راستگرايان
براي آوردنِ
نمونههاي
مشابه عادي،
جلوه دادنِ
فاجعه را ميديد.[18]
نمونهي
ديگرِ از اين
بحثها بحثي
است كه كتابِ
دانيل
گُلدهاگن،
سياستپژوهِ
تاريخنگارِ
آمريكايي در
پايانِ دههي ۱۹۹۰
برانگيخت.
كتابِ
گلدهاگن، كارگزارانِ
ارادهمند
هيتلر[19]
نام دارد و
نويسنده در آن
ميكوشد ثابت
كند كه
كارگزارانِ
رژيم آدمهاي
بيارادهاي
نبودهاند كه
فقط دستورِ
بالا را اجرا
كنند؛ آنها از
خود مايه ميگذاشته
و با ميل و
علاقه
"جهودكُشي"
ميكردهاند.
گلدهاگن براي
اثباتِ نظرِ
خود يك گردان
از پليسهاي
هامبورگ را كه
در لهستانِ
اشغالشده
مستقر شده
بودند، برميرسد
و با استناد
به نامههايي
كه اعضاي آن
براي خانوادههايشان
فرستادهاند،
روحيهي
كاريِ آنان را
بازمينمايد.
به نظرِ
گلدهاگن
هولوكاستي را
كه نازيسم
برانگيخت، با
يهودستيزيِ
عموميِ رايج
در اروپا نميتوان
توضيح داد؛
آلمانيها
يهودستيزيِ
خاص خود را
داشتهاند و
با جديتي كه
خاص خود
آنهاست، اين
ستيز را پي
گرفته و به
حدِ آدمكشيِ
صنعتيشده
رساندهاند.
در برابرِ
گلدهاگن
استدلال شده
است كه يهودستيزيِ
آلماني
تفاوتي ذاتي
با
يهودستيزيِ
رايج در اروپا
از سدههاي
ميانه ندارد و
جديت در آدمكشي
را هم در
آلمانيها ميتوان
ديد و هم در
همدستانِ
آلمانيها از
مليتهاي ديگر
در منطقههاي
اشغالشده. به
نظر منتقدان
ريشهي فاجعهي
آلماني را
بايد در پويشي
يافت كه
عاملهاي فاجعهانگيز
در آلمان در
موقعيتي خاص
يافتند.
موضوعِ ديگري
كه كتابِ
گلدهاگن آن را
به بحثِ
همگاني تبديل
كرد، موضوعِ
تقصيرِ همگاني
بود. در موردِ
اين موضوع حتا
پيش از سقوطِ
نازيها بحث
آغاز شده است.
بحث بر سر اين
است كه آيا
رواست در
هنگامِ داوري
دربارهي
هولوكاست كلِ
يك ملت را
مسؤول و مقصر
دانست.[20]
07
به
سوي
اردوگاههاي
مرگ سوار بر
واگنهاي مخصوص
حمل حيوانات
در
اين مدتي كه
از سقوطِ
نازيها ميگذرد،
نيازِ سياسي و
فرهنگي به چيرگي
بر گذشته[21] باعث شده
است كه در
آلمان بحث در
موردِ گذشته هيچگاه
قطع نشود. در
اين كشور بر
خلافِ ژاپن،
كه متحدِ
آلمان در جنگِ
جهانيِ دوم
بود و فاجعههاي
بزرگي در آسيا
برانگيخت،
خطِ فراموش
كردنِ گذشتهها
غالب نشد و فرهنگِ
يادآوري[22]اي
پرورانده شد
كه احترامِ
جهاني را
برانگيخت. يكي
از ستونهاي
استوارسازِ
دموكراسيِ
جديدِ آلماني
اين فرهنگ
است.
يادآوري
در برابرِ دو
گرايش مينشيند:
يكي فراموشي و
ديگري انكار.
تا دو دهه پس
از پايانِ جنگ
گرايش به
فراموشي در
آلمان بسيار
قوي بود. كمتر
كسي مسؤوليت
ميپذيرفت و
كمتر كسي
پيشقدم ميشد
تا تصويرهاي
گذشته را در
برابرِ چشمِ
همگان
بازبگشايد.
اكثريت ميگفتند:
نميدانستيم،
نبوديم، نقشي
نداشتيم،
نديديم، نشنيدم؛
"اصلاً به ما
چه مربط؟" با
جنبشِ دانشجويي
۶۸ و خيزشِ
فرزندان
عليهِ پدران و
مادران، پردهي
فراموشي
دريده شد.[23]
دانشجويان رو
به نسل گذشته
كردند و
گفتند: شما
مسؤول بودهايد،
حتا در اين كه
اگر به راستي
نديده و نشنيده
باشيد. اين
دوران،
دورانِ
رويكرد به انديشمندانِ
انتقادگر است.
در آن نسلِ
تازهاي از
انديشمندان
پروريده شدند
كه به استوارگرديِ
انديشهي
انتقاديِ
آزاديخواه نه
تنها در آلمان
بلكه در كلِ
جهان ياري
رساندند.
انديشمندي
چون يورگن
هابرماس
پروريدهي
اين دوران است.
فكرِ او
فرآوردهي فرهنگِ
يادآوري و
پيشبرندهي
آن است.
08
در
گتوها
انسانها دسته
دسته ميمردند، بر
اثر گرسنگي و
بيماريهاي
همهگير
در
اين پهنه
حاشاگران نيز
حضور دارند.
در اينجا
طبعاً ديوارِ
حاشا بلند
است، چون
طبعِِ قضيه ميطلبد
بلند باشد.
انكارِ حادثهاي
كه اين همه
شاهد داشته
است، نشان ميدهد
كه جهانِ
مشتركِ
انساني تا چه
حد شكننده است.
ميتوان دو
قسمتش كرد و
گفت آن قسمت
دروغ است و اين
قسمت راست.
وقتي بنا بر
انكار باشد،
ديگر هيچ
استدلالي
كارگر نيست.
استدلال در
اين حوزهها
معمولاً براي
شكستهبندي
كردنِ جهانِ
مشترك است. آن
را از بيخ و بن نميپذيرد
هر آن كسي كه
نفسِ اشتراك
را نميپذيرد.
منكران نفعي
در انكار
دارند. در
آلمان نيز
مثلِ بقيهي
جهان منكرانِ
نامدار همان
مجرمانِ
نامدار اند.[24] در جاهاي
ديگر انگيزهي
نسلِ اولِ
منكران
اشتراكِ نظر و
در موردهايي
اشتراكِ عملي
بود كه با
نازيها در
يهودستيزي
داشتند.
گروههاي
نئونازي، يعني
آنهايي كه بر
آن اند از نو
نظامِ نازيها
را برقرار
كنند، آن جايي
كه بنا را بر
انكار ميگذارند،
پا در جاي پاي
منكرانِ
نخستين نهاده و
حرفهاي آنان
را تكرار ميكنند.
آنان اما
معمولاً
افتخار كردن
بر گذشتهي
هيتلري را بر
انكارِ آن
گذشته ترجيح
ميدهند.
اكثريتِ
اعضاي
گروههاي
نئونازي را
جواناني
تشكيل ميدهند
كه داراي
كمترين آگاهي
از گذشته
هستند. به
آنان
ايدئولوژياي
تزريق ميشود
كه جانمايهي
آن ستايش از
نفرت و خشونت
است. آنان ميآموزند
كه از
خارجيان،
رنگينپوستان
و گروههاي
دموكرات و چپ
نفرت داشته باشند.
در اروپا
خشونت و نفرتِ
آنان در درجهي
نخست روكرده
به كساني است
كه از آسيا و
آفريقا آمدهاند.
مسلمانان به
طورِ ويژه
موردِ نفرتِ
اين گروهها
هستند. آن
كساني كه به
مسجدهاي
مسلمانان حمله
ميبرند،
همانياند كه
متعرضِ
گورستانها و
مكانهاي
عبادي و
اجتماعيِ
يهوديان ميشوند.
09
بر
بالاي دروازه
آوشويتس اين
شعار نصب شده
بود: "كار آزاد
ميكند". نصب
اين جملهي بيشرمانه
ابتكار فرمانده
هُوس به تقليد
از نمونهي
داخاو بوده
است.
خوراكِ
فكريِ
كادرهاي
رهبريكنندهي
اين جريانها
را افزون بر
نوشتههاي
رهبرانِ نسلِ
اولِ فاشيسم،
مجموعهاي از
نوشتهها در
قالبِ مقاله و
كتاب تشكيل ميدهد
كه برخي از
آنها به بيانِ
تاريخ ميپردازند.
تاريخنويسيِ
نئونازيها
معمولاً شرحِ
عظمتِ
دستگاهِ
هيتلر و توانِ
نظامي آن است.
جريانِ اصليِ
راستِ متمايل
به فاشيسم اما
بيشتر طالبِ
نوشتههايي
است كه گذشته
را پاك
بنمايند و
براي مشكلهاي
سياسي و
اجتماعيِ
جهانِ معاصر
راهحلهايي
در مسيرِ
فاشيستي پيش
بنهند كه
چندان از طبعِ
روز دور
نباشند. در
ميانِ اين
نوشتهها
آثاري وجود
دارند كه زيرِ
عنوانِ تاريخنويسيِ
انكارِ
هولوكاست
دستهبندي
ميشوند.
نويسندگانِ
قريب به
اتفاقِ آنها
كسانياند كه
در تاريخ
تحصيلِ
دانشگاهي
نداشته و در مجمعهاي
علمي فاقدِ
نام بهعنوانِ
مورخ هستند.
معدود تحصيلكردهاي
كه در ميان
اين گروه به
چشم ميخورند،
با انگيزههاي
مختلفي به
انكارِ
جنايتِ بزرگ
رو آوردهاند.
نفسِ انكار
شهرتآور است
و در محفلهايي
كه انكار را
ميپسندند،
منكر را داراي
نام و شخصيت
ميكند. انكار
طبعاً كاسبي
نيز هست.
گروهي
از منكران خود
را "تجديدِ
نظر طلب" مينامند.
ادعاي
بازنگرشگري
براي دادنِ
ظاهري علمي به
مشيِ انكار و
توجيه است. به
تكتكِ
ايرادهاي به
اصطلاح
"بازنگرش"گرِ
آنان پاسخ
داده شده[25]، با
وجودِ اين،
انكار ادامه
دارد، چون
دعوا بر سر
حقيقت نيست و
چون بر سر
حقيقت نيست،
نميتوان آن
را با دليل و
شاهد حل كرد.
10
آوشويتس.
جسدها را به
آتش ميكشند.
براي
انكار بخشِ
بزرگي از
واقعيت را
ناديده ميگيرند
و سپس تركيبي
در برابر ميگذارند
از حقيقتهاي
پيشِپاافتاده،
نيمهحقيقتها
و انبوهي
دروغ. منطقِ
سادهي بداهت
ميگويد كه
هزاران تن
شهادت دادهاند،
اثرهاي جنايت
فراوانفراوان
بهجا ماندهاند
و كوهي از
پرونده پيش و
پسِ فاجعه را
مستند كردهاند،
پس بايستي
پذيرفت وجودِ
اين زخمي را
كه بر جانِ
جهان دهان
گشوده است.
بحث با كساني
كه اين منطقِ
ساده را نميپذيرند،
بيفايده است.
براي آنان
نفسِ جنايت
مهم نيست، مهم
نتيجهگيريهايي
است كه اينك
ميشود و آنان
نميخواهند
اين نتيجهها
را بپذيرند.
از حادثه
طبعاً ميتوان
برداشتهاي
مختلفي داشت[26]
و با تفسيرِ
آن به نتيجههاي
مختلفي رسيد.
نتيجهگيريها
در يك چارچوبِ
عموميِ
پذيرفتني
قرار ميگيرند،
اگر به انكارِ
نفسِ موضوع
راه نبرند و با
ارادهاي به
مخالفت
برنخيزند كه
ميخواهد
مانعِ تكرارِ
فاجعه شود.
11
آوشويتس.
جسدي را به
داخل كورهي
آدمسوزي ميفرستند.
خود زندانيان
را مجبور به
اين كار كرده
بودند.
انكار
دو جنبه دارد:
جنبهاي از آن
به نفسِ موضوع
مربوط ميشود
و جنبهي ديگر
به آگاهي و
ارادهاي كه
در برخورد با
موضوع براي
ممانعت از
تكرار آن شكل
گرفته است.
جنبهي نخستِ
انكار،
ناديده
گرفتنِ فاجعهاي
است كه نه فقط
گسستي تمدني،
بلكه گسستي در
انسانيت است.
آنسان كه
پيشتر گفته شد
منظور از گسست
در انسانيت
شكافي در جنسِ
انسان است، از
اين راه كه
نوعي از انسان
خواسته است
نوعي ديگر را
به طورِ كامل
از پهنهي
گيتي بزدايد.
اين گسست از
يك كينهتوزيِ
معمول و مرسوم
در تاريخ
برنخاسته است.
آن را مجموعهاي
از پيشداوريها،
فكرهاي پليد،
حسادتها،
دژخيميها،
جاهطلبيها
و — فراموش
نكنيم — حرصِ
چنگ انداختن
بر مال و منالِ
قربانيان[27]
برانگيخته است،
اما واكاستني
به اين مجموعه
نيست. انكارِ
آن محروم
كردنِ
جهانيان از
ادراكِ آن
پويشي از تركيبِ
عاملهاي
فاجعهانگيز
است كه ميتواند
از بحرانهاي
سياسي،
خشونت، از
خشونتهاي
گسترده گسستهاي
تمدني و از
گسستهاي
تمدني گسست در
انسانيت
بسازد. نازيها
به كودكانِ خردسالي
كه روانهي
اتاقِ گازشان
كردهاند،
كينهي مشخصِ
شخصي نداشتند.
فكر ميكردند
كه آنان نبايد
زنده بمانند،
چون زندهماندنشان
زندهماندنِ
ذهنهايي است
كه به ياد ميآورند، به ياد
ميآورند
انسانهايي،
حادثههايي و
گذشتههايي
را. انكارِ
هولوكاست نيز
به نحوي تكاندهنده
مخالفت با
يادآوري است.
بايستي گفت،
آن هم با
وحشت، كه جنسِ
هر دو نوع
مخالفت يكي
است. آگاهي بر
اين امر بايد
هشداري باشد
در اين مورد
كه فاجعه ميتواند
تكرار شود.
جرياني از آن،
جريانِ مخالفت
با يادآوري،
هم اكنون
ادامه دارد.
اين جريان هيچگاه
از جاري بودن
بازنايستاده
است.
12
صنعتگري
آلماني. كورههاي
جسدسوزي در
آوشويتس (كوره
شمارهي ۲)
„No Germans, no Holocaust.“ [28]
برپايهي اين
سخنِ مشهورِ
دانيل
گلدهاگن ميتوان
گفت كه در
درجهي اول
آلماني بايستي
در تلاش براي
ادراكِ
هولوكاست
باشد، در موردِ
درسهاي آن
بينديشد و
نسبت به خطرِ
تكرارِ جزئيترين
عاملِ
برانگيزانندهي
آن حساس باشد.
از شهروندانِ
كشورهاي
ديگري نيز كه
در تماس نزديك
با آلمان بودهاند،
چنين انتظاري
ميرود. آنان
از تداركِ
فاجعه و شروعِ
آن خبر داشتهاند
و بهنگام
واكنش نشان
ندادهاند؛
در ميانشان
بودهاند
كساني كه با
فاجعهآفرينان
همكاري كردهاند
يا با آنان
همدلي داشتهاند؛
پس از جنگ
خواستهاند
با شتاب به
روالِ
هميشگيِ امور
بازگردند و
تنها به اين
بسنده كردهاند
كه بگويند
آلمانيها
مقصر بودهاند.
اين كه ميتوان
تعيين كرد
ميزان مربوطبودنِ
موضوع را بهعنوانِ
موضوعي مشخص
به مردماني
مشخص، در اين واقعيت
تغييري نميدهد
كه موضوع در
وجهِ
هشدار دهندهاش
به كلِ آدميان
مربوط ميشود.
آنجايي كه
فاجعه ديگر نه
بر اساسِ
نابود كردنِ
انسانهايي كه
كارِ خاصي
كردهاند و
اتهامهاي
خاصي به آنها
زده شده، پيش
رفته، بلكه
جريان يافته،
چون پاي نفسِ
وجودِ آنان
مطرح بوده
است، حادثه
ديگر چهرهي
مشخصِ خود را
از دست ميدهد
و به يك فاجعهي
مطلقِ انساني
تبديل شود.
13
آوشويتس.
قطارهاي حامل
قربانيان تا
داخل اردوگاه
ميرفتند.
در
منطقهي ما
آگاهي از
هولوكاست
بسيار ضعيف
است. در كشورهاي
عربي از آگاهيرساني
و بحث دربارهي
همدستيِ يك
جريانِ
نيرومندِ
ناسيوناليستي
عربي با نازيها
خودداري ميشود.
نمادِ اين
جريانِ عربي
حاج امين الحسيني
مشهور به
مفتيِ اعظمِ
اورشليم است كه
مركزي در
برلين داشته و
به عضويتِ
"اِس اِس"
نيز درآمده
بوده است.[29]
هنوز اكثرِ
رهبرانِ
فلسطيني او را
قهرمانِ خود
ميدانند.
جريان
نازيستي در
ميان عربها
بدونِ گسست
تداوم يافته و
تنها صورت عوض
كرده است.
جريانِ بعثي
ريشهاي در
نازيسمِ عربي
دارد.[30]
در اين مورد
چشمپوشي بر
اين گوشه از
تاريخ خود يا
حتّا فخر به آن
متأثر از
موضوعِ دولت
اسرائيل و
چگونگيِ تشكيلِ
آن است.[31] حركت در
جهتِ تشكيلِ
اين دولت پيش
از بروزِ
هولوكاست
آغاز شده بود.
پس از پايانِ
جنگ جهانيِ
دوم دولت
نوپاي اسرائيل
وجهي از
مشروعيتِ خود
را از
هولوكاست گرفت،
با اين
استدلال كه
اگر يهوديان
دولتي ميداشتند،
به آن بلا
گرفتار نميشدند.
از واقعيتِ
هولوكاست اما
نميتوان هيچ
حقانيتي را
استنتاج كرد
جز حقانيتِ مبارزه
براي آزادي و حقوقِ
بشر، مخالفت
با هر گونه
تبعيض و
نژادپرستي و
به بياني ديگر
تلاش براي آن
كه فاجعه تكرار
نشود، در هيچ
كجاي جهان و
در موردِ هيچ
قوم و گروهي.
كساني كه خود
ميبايست به
آموزهي
اخلاقيِ
برخاسته از
انديشه
دربارهي
هولوكاست
وفاداريِ
نمونهواري
نشان دهند، به
شكلي خشن آن
را نقض كردند.
جريانهاي
افراطي در ميانِ
يهوديان دست
بالا را
گرفتند و به
فلسطينيان
جنگ و آوارگي
تحميل كردند.
گروه بزرگي از
فلسطينيان
سرزمين خود را
از دست دادند.[32]
هولوكاست
را به عبري
"شوآ"[33] ميگويند
كه معناي آن
فاجعه است.
فلسطينيان
داستانِ
آوارگيها و
مصيبتهاي
خويش را
"نِكبَة" ميخوانند
كه اين واژه
نيز به معناي
فاجعه است. در
منطقهي ما
تقابلِ
دردناكي شكل
گرفته است از
دو فاجعه. اين
گمان پديد
آمده است كه
اذعان به يك
فاجعه به
معناي ناديده
گرفتنِ فاجعهي
ديگر است. اين
امر آگاهييابي
و آگاهيرساني
را مشكل كرده
است، هم در
موردِ "شوآ" و
هم در موردِ "نكبة".
واقعيتِ
"شوآ" و بيهمتاييِ
آن انكار ميشود،
انگار از اين
راه عرصه باز
ميشود تا
"نكبة" وسعت و
دردناكيِ خود
را پديدار سازد.
عدالت ايجاب
ميكند كه هر
يك در جاي خود
فهم شود.
واقعيتِ يكي شكنندهي
واقعيتِ ديگري
نيست. تقابلِ
ذهنيِ دو
واقعيت تنها
نشاندهندهي
اين واقعيتِ
دردناك است كه
آموزهي
اخلاقيِ
برگرفته از
انديشه بر
هولوكاست همگاني
نشده است.
14
اتاق
گاز. عنواني
براي قتل عامي
صنعتي
با
انكارِ
واقعيتِ
هولوكاست،
ذهنِ خود را
به روي انديشههايي
ميبنديم كه
با تأمل بر
اين فاجعه
برآناند
مانعِ تكرارِ
آن شوند.
زمينهي
تكرارِ اين
گونه فاجعهها
هنوز در جهان
ما موجود است.
با وجودِ اين
اكنون بشريتِ
معاصر ميتواند
به خود ببالد
كه داراي يك
فرهنگِ
جهانيِ حقوقِ
بشر شده است،
از اين نظر
خود را نسبت
به دورههاي
پيشتر ممتاز
كرده است و
انتظار ميرود
كه در برابر
ستمگري و حقكشي
مقاومتِ
بيشتري از خود
نشان دهد. يك
ستونِ اصليِ
اين فرهنگ
واكنشهاي
اخلاقي–انديششي
به هولوكاست
است. همهي
ايدههاي
اصلي در موردِ
حقوقِ بشر پس
از جنگِ
جهانيِ دوم به
"شوآ" بازميگردند
و هشدار ميدهند
كه از حقكشيهاي
كوچك به سادگي
ممكن است حقكشيهاي
بزرگ و از
تبعيض
آوشويتس
ايجاد شود. در
مقدمهي اعلاميهي
جهاني حقوق
بشر، آنجايي
كه اعلاميه
ضرورتِ خود را
از پاسخگويي
به «اقدامات
وحشيانهاي»
كه «وجدان بشر
را برآشفتهاند»[34] ميگيرد،
مقدم بر هر
چيز به
هولوكاست
اشاره دارد.
15
گتو
ميسوزد.
سركوب قيام
ساكنان گتوي
ورشو
هولوكاست
را صورتبنديِ
خاصي از
تركيبِ عاملهاي
فاجعهانگيز
موجب شد. آن چه
در نهايت به
هولوكاست
امكانِ بروز
داد، اين بود
كه نيرويي با
ظرفيتي عظيم
براي جنايتكاري
قدرتِ دولتي
را به دست
گرفت و جامعه،
كه پيشتر به
لحاظِ ذهني به
ايدئولوژيِ
جنايت تسليم
شده بود،
فاقدِ آن
توانِ سياسي،
ظرفيتِ فكري و
شهامتِ
اخلاقي بود كه
بر اين قدرت
لجام زند و آن
را مهار كند.
ايدههاي
دموكراتيك پس
از جنگ جهاني
دوم همگي از
اين درسي كه
بُروزِ فاجعه
به بشريت
آموخت، سرچشمه
ميگيرند.
طبيعي و منطقي
آن است كه
انكارِ جنايتهاي
نازيها
محروم كردن
خود از بهرهوري
از اين ايدههاي
دموكراتيك
باشد.
جنبهي
نخستِ انكارِ هولوكاست
ناديده
گرفتنِ
واقعيتي است
با جلوهاي
ناديدهگرفتني
و جنبهي دوم
آن پشت كردن
به فرهنگي است
كه در واكنش به
آن واقعيت شكل
گرفته است.
اين فرهنگ در
بحثهاي حقوق
بشر، در
بحثهاي مربوط
به سامانِ
دموكراتيك
جامعه، در
ورودِ مفهومِ
"جنايت عليه بشريت"
به واژگانِ
حقوقيِ بينالمللي
و در كلِ نگرش
اخلاقي و
فلسفي و سياسي
و هنري به
جهان پس از
جنگِ جهانيِ
دوم جلوهگر
است. يك مسئلهي
عمدهي
هنرِ پس از
جنگ پرسش
دربارهي
امكان و
چگونگيِ
هنرورزي پس از
آوشويتس است.[35]
16
ژوئن
۱۹۴۴.
مايدانيك
اولين
اردوگاهي بود
كه توسط
سربازان
شوروي آزاد
شد. سربازان
در بخش كورههاي
آدمسوزي
اردوگاه به
اين منظره
برخوردند.
در
منطقهي ما
هستند كساني
كه كلِ اين
فرهنگ را به
صهيونيسم
نسبت دهند.
نوشتههاي
اخوانالمسلمين
و ديگر
جريانهاي
بنيادگرا بر
اين مدار ميچرخند.
چندي است كه
آنها را با
جديت به فارسي
برميگردانند.[36] بحرانِ
هويت و نياز
به دشمني كه
همهي ناكاميها
را بتوان به
وي نسبت داد،
بازتوليدكنندهي
انگيزههايي
است كه نمودي
از آن انكارِ
هولوكاست است.
در منطقهي ما
اما انكار
هولوكاست
بيشتر و پيشتر
از آن كه
انكار در وجهِ
نخست آن باشد،
انكار در وجهِ
دوم آن است.
مشكلِ
انكارگرايان
با ايدههاي
حقوق بشري است
و اين چيزي
نيست كه آن را
پنهان كنند.
اگر با فرهنگِ
حقوق بشري
برخاسته از
واكنش
اخلاقي،
سياسي و
انديشهاي در
قبالِ
هولوكاست
مشكل
نداشتند، به
انكار واقعيت
هولوكاست رو
نميآوردند.
17
"ما كفشيم.
ما آخرين
شاهدها هستيم.
ما كفشهاي پدربزرگها
و نوهها
هستيم. از
پراگ، پاريس و
آمستردام
آمدهايم. و
چون از چرم و
پارچهايم، و
نه از گوشت و
خون، نصيبمان
آن آتش جهنمي
نشده است." (از
شعر "من كوهي
را ديدم" اثر
موزس شولاشتاين)
18
اردوگاههاي
مرگ در لحظهي
سقوط نازيها
19
هشدار!
انسان با
انسان چنين
تواند كرد.
20
مدخل
آوشويتس.
جداسازي
مسافران مرگ
بلافاصله پس
از ورودشان به
اردوگاه.
ضعيفها و
پيرها را فورا
ميكشتند.
[1] Primo Levi, Die Untergegangenen und die Geretteten,
München u. Wien 1990, S. 205.
پريمو لوي (۱۹۸۷—۱۹۱۹) يهوديِ ايتاليايي؛ او توانست از آوشويتس (Auschwitz)جانِ سالم به در برد. لوي در آثاري چند مشاهداتِ خود را از نظامِ فاشيستي، اردوگاهِ مرگِ آوشويتس و ويرانگريهاي جنگ مكتوب كرده است. از همه مشهورتر كتابي است با عنوان آيا اين يك انسان است؟ كه آن را در سال ۱۹۴۷ يعني دو سال پس از رهايي از آوشويتس نوشته است. موضوعِ مركزيِ اين كتاب چگونگيِ زدودنِ ارجِ انساني از زندانيان در اردوگاههاي مرگ است.
[2] Holocaust (هولوكاوست)
[3] در
موردِ
دادگاهِ
نورنبرگ در
مقالهي يك
انكارگرِ
هولوكاست — كه
آن را با حفظ
املا و انشاي
اصلي آن نقل
ميكنيم —
چنين ميخوانيم:
«سرانجام
با اتمام جنگ
جهاني دوم در
سال 1945 و پيروزي
متفقين و درپي
آن دستگيري
هيتلر و
رهبران آلمان
نازي، دادگاه
نورنبرگ براي
رسيدگي به
جنايات آنها
تشكيل ميشود.
اما چرچيل
معتقد بود؛
دليلي ندارد
كه كسي خودش
را معطل مسخره
بازيهايي
مثل دادگاه
كند و هيتلر و
كارگزارانش
را بايد درجا
اعدام كرد.
اين
مخالفتهاي
چرچيل و ديگر سران
متفقين تنها
به علت مبرهن
بودن جنايات هيتلر
درطول زمان
جنگ نبود
بلكه، بطور
يقين در روند
دادگاه،
بسياري از
مسائل مبهم
ديگر نيز روشن
ميشد كه
متفقين با
علني شدن آن
مبارزه مي
كردند.
در
تمام
مدت،برگزاري
محاكمه، دادگاه
هيچ سند
مكتوبي
درباره كشتار
سازمان يافته
يهوديان
نمييابند.
عدهاي در
دادگاه معتقد
ند هيتلر
دستور داده
يهوديان را در
اردوگاههايي
مثل آوشويتس
با گاز زيكلون
ب يا (سيليكون)
خفه كنند و
بعد در كوره
بسوزانند. همه
چيز، مبهم
است. شاهداني
عليه متهمان
شهادت ميدهند،
اما بالاخره
نهادهاي رسمي
ميپذيرند كه
هيتلر شش
ميليون يهودي
را با اين روش
كشته است. اين
آمار در سال 1946
از سوي
دادگاهبينالمللي
نظامي در
نورنبرگ و با
استناد بهشهادت
(رودلف هس)
افسر نيروي
مخصوصپليس
آلمان نازي
يا (SS)
ارائه شد كهدر
زمان جنگ
فرماندهيآوشويتس
را بر عهده
داشت. هس از
ياراناوليه
هيتلر بشمار
مي آمد و با او
در نوشتن
كتاب
خاطراتش در
زندان با
عنوان (نبرد
من) همكاري
داشت. (شايان
ذكر است،
نزديك به يك
دهه پس از
برگزاري
دادگاه
نورنبرگ مشخص
شد كه شهادت
هس و همچنين
اعترافات وي
كه در دادگاه
نيز مورد
استفاده
قرار گرفتهبودنهتنها
با واقعيت
بسيار فاصله
داشت، بلكه
اين
اعترافات
باضرب و شتم
شديد وي،
گرفته شده و
همسرو
فرزندان وي
نيز به مرگ
و تبعيد در
سيبريتهديد
شده بودند!)
در اين
راستا حتي يك
سطر نوشته در
موردهلوكاست
در اسناد نازي
ها يافت نشد و
مدافعان هلوكاست
معتقدند كه
(هيتلر دستور
كشتار يهوديان
را شفاهي صادر
كرده است)، كه
اين تحليل بسيار
سادلوحانه و
غير قابل قبول
است. از طرفي بعد
از پايان جنگ
جهاني اتاق
هاي گاز در
بعضي اردوگاه
ها اصلاً وجود
نداشت و آنها
را پس از تصرف
اردوگاه ها
ساختند!
بهرصورت
پس از تأييد
رسمي هلوكاست
(براي اولين
بار) در
دادگاه
نورنبرگ، لوح
يادبودي تهيه
و جلوي
اردوگاه
آوشويتس نصب
ميشود و روي
آن حك مي شود،
به ياد شش
ميليون قرباني
يهودي!. ( البته
اين لوح بعدها
از اين محل كه
هم اكنون نيز
به موزه تبديل
شده است
برداشته شد ).
جالب آنكه به
غير از برخي
از گروههاي
متعصب يهودي،
دولت اسرائيل
بعنوان
بزرگترين
مدافع حقيقي
بودنهلوكاست،
صحبتي از شش
ميليون نفر
نمي كند و ديگر
به رقم نهصد
هزار مرگ
يهوديان در
طول جنگ اكتفا
كرده است،
(نهصد هزار
مرگي كه آنهم
معلوم نيست چه
تعدادي به جنگ
مربوط است و چه
تعدادي براثر
پيري، بيماري
و مسائلي شبيه
آنها بوده
است). آنچه
مبرهن است در
دو سال آخر
جنگ جهاني
دوم، بيماريهاي
همه گيري مثل
وبا و تيفوس
در تمام اروپا
شايع شده بود
و يقينا اين
بيماريها
ميان يهوديان
و غير يهوديان
فرق
نميگذاشت.
(دراين راستا
با دقت بربيشتر
تصاويري كه
درارتباط با
هلوكاست
ارائه مي
شوند، بدنهاي
نحيف و
استخوان نماي
انسانها بخوبي
مشخص است كه
نشانه بيماري
تيفوس است! )»
برگرفته
از مقالهي
«افسانه شوآه
و صنعت
هلوكاست»
نوشتهي مهدي
عليخاني،
منتشرشده در
سايت عارف
نيوز به تاريخ
۲۱ اسفند ۱۳۸۴.
آدرس
اينترنتي
مقاله:
www.arefnews.com/NewsBody.aspx?ID=1308
در
موردِ گفتههاي
اين متخصص فقط
به ذكرِ دو
نكته بسنده ميشود:
آن كسي كه
اردوگاهِ
آوشويتس را
سرپرستي ميكرده
نه رودلف هِس (Rudolf Hess)
از «ياران
اوليه هيتلر»،
كه با هيتلر
«در نوشتن
كتاب
خاطراتش در
زندان با
عنوان "نبرد
من" همكاري
داشت»، بلكه
رودلف هُس (Rudolf Höss) بوده است.
در ضمن «زيكلون ب» با
«سيليكون»
خيلي فرق
دارد، اولي گازي
سمي است، كه
فرمولِ جزء
اصليِ آن
[4] در
مورد دستگاهِ
ديوانيِ
آدمكشيِ نازيها
و "عقلانيتِ"
سخت وحشتانگيز
آن بنگريد به:
Zygmunt Bauman, Modernity and the Holocaust,
London 1989.
[5] بخشي
از اسناد در
اينترنت در
دسترس هستند.
رجوع كنيد از
جمله به:
www.ns-archiv.de
[6] براي
آشنايي با
سيرِ تطور
يهودستيزي
بنگريد به
مقالهي:
سيما
راستين،
«يهودي ستيزي،
خشونتي
کهنسال، سخت جان
و همچنان
موضوعِ روز»،
در سايتِ
اينترنتي نيلگون
به نشانيِ زير
(ديدهشده در
آوريل ۲۰۰۶):
www.nilgoon.org/articles/sima_rastin_antisemitism.html
[7] معبدِ
اول مشهور به
معبدِ سليمان
در سال ۵۸۶
پيش از ميلاد
به دست بابليها
به آتش كشيده
و ويران شد. پس
از اين كه
كورشِ هخامنشي
يهوديان را در
سال ۵۳۹ از
قيدِ اسارت در
بابل رهانيد،
آنان به سرزمينشان
يودهآ
بازگشتند و
معبدِ مقدسِ
خويش را
بازسازي كردند.
كارِ
بازسازيِ
معبدِ دوم در
سالِ ۵۱۶ پيش
از ميلاد به
پايان رسيد.
در ساختمانِ
اين معبد در
چند مرحله
تغييرهايي
دادند كه منجر
به عظيمتر
شدنِ آن و
استيلاي سبكِ
معماريِ
يوناني–رمي در
آن شد. پس از آن
كه رميها بر
يودهآ سلطه
يافتند، بر آن
شدند كه بر
معبدِ عبريان
چنگ اندازند و
آن را به
معبدِ ژوپيتر
تبديل كنند.
بهوديان
مقامت كردند.
كشاكش بر سر
اين مسئله در
سال ۶۶ پس از
ميلاد به
قيامي منجر شد
كه به سركوبِ
شديدِ عبريان
و آوارگيِ
آنان انجاميد.
مظهرِ اين
سركوب، كه كلِ
تاريخِ بعديِ
يهوديان و
يهوديت را زير
تأثير خود
قرار داد،
ويران شدنِ
معبدِ دوم
بود.
[8] در اين
مورد پاسخِ
آيتالله
حسينعلي
منتظري، كه به
تساهل و مدارا
شهرت دارد، به
پرسشي در
موردِ تغيير
دين به اندازهي
كافي گوياست:
«با
سلام خدمت شما
يك
سؤالي داشتم
در مورد تغيير
دين .
مگر
ما حضرت مسيح
، موسي و... را
دين خدا نمي
دانيم ؟ اگر
ميدانيم
پس چرا اگر يك
مسلمان
بخواهد تغيير
دين بدهد
بايد
محاكمه شايد
هم اعدام
بشود؟ اگر ما
به خداي خود
اعتقاد داريم
پس بايد
بسپاريم دست
پروردگار خود كه
خود بهتر ميداند.
و كسي نمي
تواند شخص
ديگري را براي
نظرش محاكمه
كند. حال سؤال
اين است كه
نظر شما در مورد
اين موضوع
چيست ؟
با
تشكر فراوان
از شما»
پاسخ:
«باسمه
تعالي
پس
از سلام، هر
يك از اديان
يهوديت و
مسيحيت و
زردشتي در
زماني دين حق
بوده است ولي
دين مقدس
اسلام ناسخ
اديان سابقه
ميباشد،
و عدول از آن
صحيح نيست .
مثل اديان
الهي مثل
كلاسهاي
دانشگاهي
است، و دين
اسلام همچون
كلاس و ترم
آخر است كه
شخص يك نحو
استقلال علمي
پيدا كرده است
و ديگر نياز
به استاد
ندارد و با
عقل كامل شده
خود ميتواند
مشكلات را حل
نمايد. براي
ثبوت حقانيت دين
اسلام ميتوانيد
به كتاب "از
آغاز تا انجام
" نوشته اين جانب
مراجعه
فرماييد.
البته
تبديل دين به
نحو اطلاق حكم
اعدام ندارد،
بلكه در شرايط
خاصي حكم
اعدام جاري
است ; و تفصيل در
نامه نمي
گنجد.
1385/1/9
حسينعلي
منتظري»
ديدهشده
در سايت آيتالله
منتظري با
پيوندِ www.amontazeri.com/Farsi/Payamha/97.HTM (به
تاريخ ۱ آوريل
۲۰۰۶)
[9] آخرين
تحقيقِ مهم كه
اين داوري را
مستدل ميكند،
كتابِ زير
است:
Mark R. Cohen, Under Crescent and Cross: The
Jews in the Middle Ages, Princeton 1999.
[10] «ملتِ
دچارِ تأخير»
عنوانِ اين
كتابِ نامآور
در مورد
آلمانيهاست:
Helmuth
Plessner, Die verspätete Nation. Über die politische Verführbarkeit
bürgerlichen Geistes (1959, ursprünglich 1935).
[11] در اين
مورد كه
ماركسيسم را
چگونه به
يهوديت نسبت
ميدهند
بنگريد بهعنوانِ
نمونه به اين
كتاب كه به
فارسي نوشته شده
است: فخرالدين
حجازي، نقش
يهود در
پيدايش
كمونيزم،
تهران ۱۳۵۷.
[12] چاپِ
فارسي: پروتكل
دانشوران
يهود، ترجمهي
بهرام محسنپور،
قم: انتشارات
ناظرين، ۱۳۸۲.
كتابي كه در
تبليغ «پروتكلها»
است: عجاج
نويهض، پروتكلهاي
دانشوران
صهيون،
ترجمه
حميدرضا
شيخي، مشهد:
مؤسسه چاپ و
انتشارات
آستان قدس
رضوي، ۱۳۷۳.
[13] براي
آشنايي بيشتر
با اين تحليل،
كه برپايهي نظريهي
"فتيشيسمِ
كالا"ي كارل
ماركس است،
بنگريد از
جمله به مقالهي
زير:
Moishe Postone,
„Nationalsozialismus und Antisemitismus. Ein theoretischer Versuch“. In: Dan
Diner (Hg.), Zivilisationsbruch. Denken nach Auschwitz, Frankfurt/M
1988, S. 242-254.
[14] در يك
سايتِ
اينترنتيِ
ايراني به
نامِ باشگاه
مطالعاتي و
تحقيقاتي
صهيونيسم
هولوكاست اين
چنين موجه ميشود:
«يهودستيزي
واقعيتي
انكار ناپذير
است، در عين
اينكه تاكنون
هيچ مستمسكي
بهتر از آن براي
صهيونيسم
يافت نشده
است. يهود
ستيزي واقعيت
دارد ولي بدون
دليل نيست و دلايل آن
به باورهاي
يهوديت و به
رفتار آنان
باز ميگردد و
اگر كسان
ديگري غير از يهوديان
نيز داراي
اين باورها
بودند و يا رفتاري
همگون با
يهوديان
داشتند،
دشمني و يا
ستيز ديگران
را به خود
جلب
ميكردند.» به
نقل از مقالهي
«واقعيت
يهودستيزي»
نوشتهي
عليرضا سلطانشاهي؛
نشانيِ
اينترنتي
مقاله (ديدهشده
به تاريخ ۱۹
فروردين ۱۳۸۵):
http://rasad.ir/farsi/ArticleFish/index.asp?action=5&id=62
[15] اين
تفسير مبتني
بر اين كتاب
است:
Rolf Zimmermann, Philosophie
nach Auschwitz. Eine Neubestimmung von Moral in Politik und Gesellschaft,
Hamburg 2005.
[16] Ernst Nolte
[17] كتاب
زير ديد جامعي
ميدهد در
مورد
تعريفهاي
مختلف "قتل
عام"، تشخيصِ
انواع كشتار
همگاني و
نظريههاي
مختلف در اين
باب:
Boris Barth, Genozid.
Völkermord im 20. Jahrhundert. Geschichte, Theorien, Kontroversen, München
2006.
[18] سندهاي
اصلي چالش
مورخان در
كتابِ زير جمعآوري
شده اند:
Rudolf Augstein u. a.: Historikerstreit.
Die Dokumentation der Kontroverse um die Einzigartigkeit der
nationalsozialistischen Judenvernichtung, München/Zürich 1987.
[19] Daniel Jonah Goldhagen. Hitler's
Willing Executioners. Ordinary Germans and the Holocaust. New York
1996.
[20] براي
يافتنِ ديدي
جامع نسبت به
اين بحثها و
ديگر بحثهاي
عمدهي مطرح
در موردِ
نازيسم كتابِ
زير منبعي
درجهي يك
است:
Ian Kershaw, The Nazi Dictatorship. Problems and Perspectives of
Interpretation, London 2000.
[21] Vergangenheitsbewältigung. اين اصطلاح را نخستين بار مورخِ آلماني هرمن هايمپل (Hermann Heimpel) به كار برده و پس از راه يافتن به نطقهاي تئودور هويس (Theodor Heuss)، اولين رئيس جمهوريِ فدرال آلمان (از ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۹)، به مفهومِ مدام به كار آمدهاي در زبانِ رايجِ سياسي در آلمان تبديل شده است. به فكري كه در پسِ اين اصطلاح نهفته است، اين انتقاد را ميكنند كه چيرگي بر گذشته ممكن نيست، آنچه ممكن است زنده نگه داشتنِ يادِ آن است تا فاجعههاي گذشته تكرار نشود. به Vergangenheitsbewältigung "رسمي" از جانب چپ، خاصه در دورانِ برآمدِ جنبشِ دانشجويي، اين انتقاد شده است كه به Vergangenheitsbewaltigung يعني مديريت و رتق و فتقِ اداريِ گذشته گرايش دارد و به جاي پرداختن به محتوا به صورت ميپردازد.
[22] Erinnerungskultur
[23] در
موردِ جنبشِ
دانشجوييِ
دههي ۱۹۶۰ در
آلمان بنگريد
به:
سابينه
فون ديركه، مبارزه
عليه وضع
موجود،
ترجمهي محمد
قائد، تهران:
طرح نو، 1381.
[24] براي
آشناييِ
آغازين با
تاريخِ
انكارِ هولوكاست،
شكلهاي مختلف
اين انكار و
سايتهاي اينترني
و كتابهاي
مرجعِ موجود
در اين زمينه
بنگريد به صفحهي
زير در
دانشنامهي
اينترنتي Wikipedia:
http://en.wikipedia.org/wiki/Holocaust_denial
مقالهي
فارسيِ زير
حاويِ
اطلاعاتِ
فشردهي
مفيدي در بارهي
موضوعِ انكار
و برخي
انكارگرانِ
مشهور است:
محمدرضا
کاظمي،
«هولوکاست از
منظر تاريخي»
بخش يك: «آيا
کشتار
يهوديان در
جنگ جهاني دوم
يک افسانه است؟
مورخان و
پژوهشگران چه
ميگويند؟»
بخش دو:
«"تجديدنظرطلبان"
يا انکارکنندگان
هولوکاست چه
کساني
هستند؟»، نشر
شده در اينترنت؛
نشاني آن
(ديده شده در
آوريل ۲۰۰۶):
http://1384.g00ya.com/politics/archives/045087.php
[25] بهعنوانِ
نمونه
در:
Deborah E. Lipstadt, Denying the Holocaust: The Growing Assault on
Truth and Memory, New York 1993.
همچنين
در سايت
اينترنتيِ
آلماني Holocaust-Referenz
به نشانيِ
www.h-ref.de
[26] براي آشنايي
با برداشتها و
تفسيرهاي مهم
و مؤثر بنگريد
به:
Neil Levi and Michael Rothberg (eds.), The Holocaust: Theoretical
Readings, Edinburgh University Press, 2003
[27] Vgl. Hans Mommsen, „Die Ausschaltung der Juden aus der
deutschen Wirtschaft und die Rolle von Industrie und Großbanken“, in: Auschwitz,
17. Juli 1942. Der Weg zur europäischen „Endlösung der Judenfrage“, München
2002.
[28] «اگر
آلمانيها
نبودند،
هولوكاستي
وجود نداشت.»
به نقل از كتاب
نامبرده شده
در بالا اثر
گلدهاگن، ص. ۶.
[29] در
موردِ حاج
امين الحسيني
نوشتههاي
مختلفي منتشر
شدهاند.
نوشتهي زير
سندهاي
فراواني را در
موردِ
همكاريِ مفتي
با نازيها به
دست ميدهد:
Klaus Gensicke, Der Mufti
von Jerusalem, Amin el-Husseini, und die Nationalsozialisten,
Frankfurt/Main 1988.
براي
آشنايي با
ديدگاههايي
كه رابطهي
عربها با نازيها
را گرانسنگ
نميدانند و
بر ستمهايي
نيز تأكيد ميكنند
كه نازيها بر
عربها روا
داشتهاند،
بنگريد به:
Gerhard Höpp, René Wildangel u.
Peter Wien (Hrsg.), Blind für die Geschichte? Arabische Begegnungen mit dem
Nationalsozialismus, Berlin 2004.
[30] Cf. Reeva Spector Simon, Iraq
between the two world wars. The militarist Origins of Tyranny. How the
German-based military education of an Iraqi elite led to the regime of Saddam
Hussein, New York 2004.
[31] در اين
مورد كتابِ
زير از موضعي
صلحجويانه و
به دور از
گرايشهاي قومپرستانه
با ديدي
انتقادي
اسطورههاي
ساختهشده در
تاريخنويسيِ
رسمي اسرائيل
را برميرسد:
Simcha
Flapan, The Birth of Israel. Myths and Realities, New York 1987.
اين كتاب
نيز با ديدِ
مشابهي نوشته
شده و امتيازِ
مهمش توجه
ويژه به مردم،
به جاي توجه
صِرف به
رهبرانِ
سياسي است:
Ilan
Pappe, A
History of Modern Palestine. One Land, Two Peoples, Cambridge 2004.
[32] همراه
با تأكيد بر
اين موضوع كه
نقشِ اصلي را در
اين مورد
قدرتهاي بزرگ
و صهيونيستهاي
افراطي
داشتند،
بايستي به
نقشِ سرانِ عرب
نيز در بروز و
و پيچيده
شدنِ مسئلهي
فلسطين توجه
داشت. بيكفايتي
و فسادِ آنان
و رقابتهاي
ميان آنان باعث
شد از همان
آغاز مسئله در
مسيري پرپيچوخم،
فرساينده و
خونبار بيفتد.
خواستِ تشكيل دولت
مستقل فلسطين
خواستِ آنان
نبود، آن هم نه
از سرِ
مخالفتِ با
قطعنامهي ۱۸۱
سازمان ملل كه
به تشكيلِ
دولتِ
اسرائيل نيز از
نظر سياستِ
بينالمللي
مبناي حقوقي
ميداد، بلكه
به دليل طمعِ
سروري بر
فلسطينيان و رقابت
با يكديگر
براي سيادت بر
جهان عرب. در اين
مورد سياستِ
ملك عبدالله
پادشاهِ
ماوراي اردن
كه فقط به
سروريِ خويش
ميانديشيد و
به اين منظور
بر سرِ
فلسطينيان
معامله ميكرد،
نمونهي
گويايي است.
با اين سياست
ميتوان آشنا
شد در:
Mary C. Wilson, King Abdullah, Britain and the Making of Jordan,
New York 1987.
[33] Shoa
[34] گلن
جانسون، اعلاميهي
جهاني حقوق
بشر و تاريخچهي
آن، ترجمهي
محمدجعفر پوينده،
تهران: نشر
ني، ۱۳۷۷، ص. ۸۹.
[35] در اين
مورد
درنظرآوريد بهعنوانِ
نمونه بحثي
را كه
برانگيخته
است سخنِ
آدُرنو در اين
باب كه «پس از
آوشويتس
شعرسرودن
عملي وحشيانه است».
كتاب زير
درآمدِ خوبي
بر اين بحث
است:
Petra Kiedaisch, Lyrik nach Auschwitz?
Adorno und die Dichter, Stuttgart 1995.
[36] فهرستي
از آنها را ميتوان
در اينترنت
يافت به
نشانيِ زير
(ديدهشده در
آوريل ۲۰۰۶):
www.rasad.ir/farsi/BookFish/index.asp