درباره انتقاد به جلال آل احمد

گردوخاك بجاى گفتگو

رازى

١٣٨٤/٨/١

razy@sandjesh.com

 

بهمرشتن سخنان نيمه شوخى و متلك وار، پريدن به كسانى بينام زير پوششى همگانه و آوردن چيزهايى كه روشن نيست به نشانى كيست، چيز بسيار نوى نيست؛ كم نيستند نوشته هاييكه ببهانه «سالروز»، «يادواره» و مانند آن كه دران نويسنده خواست خودرا در چنين پوششى بميان ميكشد. با اين روش نه چيزى را ميشود روشنكرد ونه درباره چيز روشن و رخداده يى به گفتگو پرداخت، چه، گزارنده اش روشن نيست. اين گفتگو نيست؛ گردوخاك بجاى گفتگو است. نوشته على فياض را («ابتذال در "نقد"!»، على فياض، اخبارروز، ١٧ شهريور ١٣٨٤) ازاين پارچه ميتوان دانست. برخورد بدان درزير تنها زانرو است كه نوشته با برخى پرسشهاى بنيادى درزمينه ارزيابى انديشه هاىپيش از انقلاب برخورد پيدا ميكند.


PDF for Print
Font Download
Install font

برخورد به كار نوشتارى و «ديدگاه» هاى جلال آل احمد، كه در نوشته سخن ازان است، تاكنون رويهمرفته سه برش واشناختنى داشته كه بهم آميختن آنها ناروا است، چون گزارندگانشان جزهمند. نخستين برش بهنگام جدايى از حزب توده است كه شيوه برخورد دران را دشوار ميتوان «انتقاد» ناميد. برش دوم از سالهاى چهل، سالهايى كه «غرب زدگى» برونداده شد، آغاز و تا چندسالى پس از انقلاب ايران كشيده ميشود. گزارندگان اين برش جز برش پيشين است؛ اينجا ساختمان اجتماعى در دگرگونى، فروپاشى وجايگزينى تند است كه همچون بازتاب انديشگانى (ايدئولوژيك) بسى سردرگمى، خرد ستيزى، خوشپندارى و واپسنگرى بهمراه دارد. انتقادهايى كه دراين برش ميشود بيشتر از ديدگاه چپ است، چپى كه ديگر با حزب توده كارى ندارد و نيازها و روشهاى سازمانى آنرا باز نميتابد. برش سوم از چند سال پس از انقلاب ايران و روشن شدن سويه هاى شهروند ستيز آن آغاز و تا امروز كشيده ميشود. اينجا انتقاد درسوى يافتن و بررسى سويه هاى واپسنگر و چرخش آنچنانى در نوشته هاى آل احمد، بويژه «غرب زدگى» است و گزارندگانش ديگر تنها «چپى» نيستند. ازاين سه برش تنها يكمى كمابيش ساده بررسيدنى و دريافتنى است. چه، دران انتقادى دركار نيست؛ كوبيدن و ازميدان بدركردن دردستور است. فزون بران لبه تيز بسوى خليل ملكى است. برش دوم پيچيده تر است. اينجا تازه ميتوان از انتقاد به ديدگاه سخن گفت، هرچه نيز ناپخته و پراز پيشداورى باشد. برش سوم از اينهم پيچيده تر است، چه، انتقاد دران بيشتر سويه شهروندى و بازنگر يافته است. نويسنده نتنها با اين ناهمگونى و سايه روشنها كارى ندارد، همانا با ناخشنودى از «انتقاد» به آل احمد، همه را در يك كاسه بينام ميريزد و از «ما» آغاز ميكند:

(( به راستی اگر مدعی شويم که ما ايرانی ها واقعا موجودات عجيب و غريبی از آب درآمده ايم، سخنی به گزاف نگفته ايم. به ويژه اينکه اين روزها همه مان ادعای پلوراليسم، نسبی گرايی، دموكراسی، ضديت با فرهنگ آخوندی، و مطلق گرايی و... می نماييم. و مدعی هستيم که اينک بدينجا رسيده ايم که تنها با "نقد" و بازخوانی آنچه از گذشته به ما رسيده است، می توانيم جهشی اصولي، متمدنانه و توسعه طلبانه به سوی آينده داشته باشيم. ))

روى سخن با كيست؟ ــ روشن نيست! چه، «ما ايرانى ها» ازروى گشادى خويش هيچ نميگويد و نشانگر چيزى نيست كه بتوان سنجشى برونى ازان بدست داد. براستى هم يكچنين «ما» تنها در انديشه نويسنده ميتواند جايداشته باشد. وى ويژگيهايى براى اين «ما» پيش ميآورد كه جز انگاره هاى اخلاقى گنگ نامى بران نميتوان نهاد:

(( نفی دگرانديشانی که "ما" دوست نمی داريم، آن هم به هر نيرنگ و هر حيله، در عين حال که کار را بر "ما" آسان می سازد، اما حقيقت را هم که مدعی دست يابی به آنيم، مخدوش و مکتوم می سازد. هنگامی که بی رحمانه، و به قصد تخريب و ويرانگری آنچه "ما" خود اصولی نمی دانيم، شمشير را از رو می بنديم – آن هم به تصور فتح بابی و افشای دروغی که در جلد راست رفته است – و بی هيچ دلهره ای از دفن حقيقت، مدعی می شويم که آنچه گذشتگان گفته اند – البته گذشتگانی که با ما همفکر و همخوان نيستند – همه بی ربط بوده است و ويرانگر و لاجرم، حقيقت در سايه سار انديشه "ما"ست که می تواند بيارامد و رخ نشان دهد، و مدعی می شويم که آن روشنفکران – همانانی که "ما" آنها را دوست نمی داريم – با انديشه آزاد، با "روشنفکرى"، با دگرانديشی و با آنچه مدرن و متعلق به دنيای مدرن است، بر خلاف "ما" مخالف بوده اند، با اين همه وقتی كه خود به مخالفان فکری و رقبای سياسی – فرهنگی خود می رسيم، همه ی اين ادعاها را به سادگی آب خوردن فراموش می کنيم و طبق ضرب المثل معروف؛ می گذاريم در كوزه و آبش را می خوريم! چه انتظاری برای رهايی از اين شرايط ناهنجار و پيشاتاريخی موجود داريم؟ ))

چون نه «كه؟» روشن است و نه «كجا؟» تنها ميتوان گفت كه نويسنده دلخور است و جهان را درهم برهم ميبيند. وى ناروشنى و درهم گويى را به «كمال» ميرساند و ميگويد؛

(( و اين است که می بينيم دلبستگی ها و دوری گزيدن هايمان، عشق ها و نفرت هايمان، دوستی ها و دشمنی هايمان، نقد و ارزيابی هايمان و ... همه حكايت از ديد حقيرانه، «جهان سومى»، و فرهنگ واپس گرايانه ما دارند! ما در ارزيابی ها و قضاوت هايمان، همواره از احساسات و تعصبات نياكانمان بهره ها می گيريم، بدون اينكه به روی مبارك خويش بياوريم. و در اين ميانه، آنچه که می بايست "ما" را از "آنان" متمايز سازد، هيچ حضوری در رفتارهای فرهنگی ما ندارد. ))

«گل بود، به سبزه نيز آراسته شد». توده بينام «ما» داراى ويژگيها، گرايشها، خواستها و اندوخته هايى شد كه مانند خودوى بينام است: دوستى ها، دشمنى ها، عشق ها، نفرت ها، ديد حقيرانه، فرهنگ واپس گرايانه، احساسات و تعصبات نياكان. اين «پديده» شگفت داراى چرايى و  «دليل» نيز ميشود:

(( و اين همه بدين دليل است که ما خود را تافته جدابافته، و پازلی گم شده از هستی و جامعه می يابيم که گويی معمار تمدن و حقيقت به سفارش دستی غيبی خارج از ديگر اجزای پازل، به هستی و تاريخ با هزار منت و منيت تقديم نموده است! و اين آغاز بينش ضد علمی يی است که خود را از مجموعه روند و حرکت تاريخی يک جامعه جدا می سازد و در نتيجه نه خود را نيازمند بهره بردن از تجارب ديگران و دست آوردهايشان، و نه بررسی يی درخور، درست و اصولی می داند. اين است که می بينيم که سرنوشت اين جماعت ما را به ياد شعر آن عارف دلسوخته می اندازد که؛ "طاعت ار دست نيايد گنهی بايد کرد در دل دوست به هر حيله رهی بايد کرد"! ))

تا اينجا سخن از «ما» بود كه همگانه و همگانى است و چيزى را نميپرسد، چه رسد باينكه پاسخ دهد يا روشن كند. شيوه خواناى چنين گفتارى «درددل» است و همراهه اش متلك كه گذشت. سپس چنان مينمايد كه دلخورى نويسنده از گروه ويژه يى است كه باز زير سرپوشى بينام همچون «مدعيان» فراهماورده و بهمان شيوه «درددل» پيشكشيده ميشود:

(( مدعيان تحقيق و علم و روشنفكری نيز، كه هنگامی كه به مذهبی ها - حتی روشنفكرترين آنها - می رسند، آنان را به تعصب و عقب ماندگی متهم می كنند، خود در قضاوت ها و تحليل هايشان، گوی سبقت را از تماميت خواهان می ربايند و تبديل به تاريك انديشانی می شوند كه در لجاجت و دشمنی با دگرانديشانی كه مورد تاييد آنها نيستند، چنان پيش می روند كه اگر خورشيد را به آنها نشان بدهی و بگويی كه اينك روز است و ...، آنها با ادعای رؤيت ماه و پروين عملا به شما اثبات خواهند نمود كه خير؛ اينچنين نيست! ))

از كارهاى اين «مدعيان» برخورد به آل احمد است:

(( جلال آل احمد، يكی از آن نمونه روشنفكرانی است، كه گرفتار غضب همين جماعت مدعی آزادانديشی شد و بارها مورد لعن و نفرين اين مدعيان اهل تساهل و تسامح قرار گرفت. حجم مطالب و گفته هايی كه بر عليه آل احمد – در سال های اخير و به ويژه در بين نويسندگان خارج از کشور - گفته و نوشته شده، آنقدر زياد است، و چنان چهره های "شاخصی"! در ذم او سخن گفته اند، كه نگارنده واقعا خود را نيازمند به ارائه ده ها اسناد و مدارک نمی بيند. ))

نويسنده تازه اينجا از چيزى سخن ميگويد كه ميتوان سنجيد، آنهم زانرو كه آل احمد و برخورد بوى «بويژه دربين نويسندگان خارج از كشور» برونى و سنجيدنى است، نه زانرو كه انديشه متلك گونه بينامى چون «همين جماعت مدعى آزاد انديشى» سنجيدنى باشد. پرسيدنى است كه آيا نويسنده كسى را ميشناسد كه انتقادى ديدگاهى به آل احمد كرده باشد و دراين «جماعت» نباشد؟ «نگارنده واقعا خود را نيازمند به ارائه ده ها اسناد و مدارك نميبيند»؛ بسيار خوب، پرسشى «غامض» نيست كه به «ده ها اسناد و مدارك» نياز داشته باشد؛ بس بود كه روشن ميكرد چه پارچه انتقاد كننده را ازاين «جماعت» ميداند. ناگفته نماند كه «ده ها اسناد و مدارك» فارسى نيست؛ فارسى آن «ده ها سند و مدرك» ميشود؛ بدان ميماند كه بجاى «ده ها شنونده» بگوييم «ده ها شنوندگان». بارى، هنوز «جماعت» روشن نشده، به «زعم» وى ميپردازد:

(( آل احمد البته به زعم اينان جرايم بزرگی مرتكب شده است:

او بر خلاف جو، گرايش و ميل روشنفكری واقعا موجود! شنا كرد و سخن گفت. آل احمد، حزب توده و ماركسيسم حاکم را رها كرد. درست در زمانه يی كه هنگامش نبود! آل احمد به همراهی زنده ياد خليل ملکى، انور خامه اى، فريدون توللی و ... از چهره های شاخص انشعاب چشمگير 16 آذر 1326 به شمار می رفت. در آن سال ها هنوز مد نشده بود كه بر ماركسيسم برشورند و آن را به نقد بكشند. ))

نخست پرسيدنى است كه «جو، گرايش و ميل روشنفكرى واقعا موجود!» چيست؟ مگر «زنده ياد خليل ملكى، انورخامه اى، فريدون توللى» و بسيارى روشنفكر ديگر كه با آنها رفتند خود بخشى از «جو، گرايش و ميل روشنفكرى» آنروز نبودند كه تنها بخش ديگر ــ كه باز روشن نيست كه چيست ـ «واقعا موجود!» گرفته ميشود؟ فزون بران بايد پرسيد كه چه كسى بر ماركسيسم شوريد و آنرا به نقد كشيد؟ هيچيك از آنان با ماركسيسم ستيزى نداشت. گره و پرسش سياسى داشتند و بويژه ماركسيسم و سياست شوروى را ازهم سوا ميدانستند. پرسشها از سياست فراتر نرفت و تازه سالها پس از آن انور خامه يى «تجديد نظر طلبى از ماركس تا مائو» را برونداد كه نه با آن روند كارى داشت ونه نخستين برخورد انتقادى بود. با اينهمه نوشته يى خواندنى بود كه به ماركسيسم و دستگاههاى انديشگانى پيوسته يا آويخته بدان برخورد ميكرد و بيشتر بررسى بود. بارى، گويا نويسنده اين گردوخاك خودرا «ارائه دليل» ميداند:

(( با توجه به دلايل (!!) فوق، آل احمد كه بر خلاف جريان آب شنا كرده بود، سال ها پس از مرگش به محاکمه کشيده شد. اگر در سال های حياتش، به دليل نفوذ کلام و کاريسمای شخصيتی خود، کمتر متهم شد و مورد تاخت و تاز قرار گرفت، اما تا دلتان بخواهد، پس از مرگ و به ويژه پس از حاکميت روحانيت، مورد انواع و اقسام تهمت ها و دشنام ها و دشمنی ها قرارگرفت. ))

اينجا نويسنده «با توجه به دلايل فوق» ناگهان به برش سوم انتقاد به يا از آل احمد ميپرد و نميداند يا نميخواهد بديده گيرد كه «جماعت» اين برش پاك جز از «جماعت» برش پيشين است و انگيزه هايش چيز ديگر. گويا گمان ميبرد كه «جماعت» همان است و از همان آغاز كينه يى از آل احمد بدل گرفت تا امروز به كينه جويى پردازد. انتقاد به آل احمد كه بتوان جورى پيوستگى دران يافت، از چرخش آشكار وى و پيشاورد انديشه هاى درهم و واپسنگر آغاز ميشود كه نمونه وار در «غرب زدگى» آمده است و به برش پيشين كارى ندارد و گسستى ازان مينمايد. نويسنده ميآورد:

(( "جرم" عمده و اصلی آل احمد، كه بسياری از اين مدعيان برنتافتند، نوشتن كتاب های "غرب زدگى" و "در خدمت و خيانت روشنفكران" و مسائل مطرح شده در آن ها می باشد. آن هم مسائلی که اگر منصفانه و به دور از غرض ورزی های رايج آنها را بازخوانی کنيم، متوجه می شويم که هنوز هم بخش هايی از آنها قابل تأمل و روشنگر می باشند. اما متأسفانه، طبق همين سنت شريفه محترمه مکرمه آخوندی! که دگرانديش را مجالی نبايد داد، برخوردی كه با اين دو كتاب می شود، همانگونه كه در آغاز نيز گفته شد، برخوردی است، مطلق گرايانه، سياه و سپيدى، و سرشار از بغض و کينه... و در نهايت تکفير و تحريم! ))

اگر «"جرم" عمده و اصلى آل احمد» اينست و ستيز برسر اين، آنگاه روشن نيست كه آنهمه گرد وخاك و ياداورى برشوريدن و شنا برخلاف جريان آب ازبهر چه بود؟ بگذريم. نويسنده از بازخوانى « منصفانه و به دور از غرض ورزی های رايج» سخن ميگويد؛ «انصاف» و «غرض ورزى» بار ارزشى دارد و افزودن «رايج» ازان بار نميكاهد. ازاينرو بهتر است اندكى روى رخداد يا بزبان مستعرب «ماوقع» درنگ شود. هنگاميكه نخستين رونوشتهاى «غرب زدگى» بدست رسيد پيشگفتارى نداشت و برخى پرسشها را كه پس از خواندن آن پيش ميآمد نميشد پاسخ داد. روشنفكرانى كه آل احمد را ميشناختند، بيشتر رفتامد چنان نزديكى با وى نداشتند كه در روند روزانه دگرگونيهاى انديشگانى وى باشند؛ اورا روشنفكرى چپ و انتقادى ميدانستند كه از گروه خليل ملكى بوده و پس از پراكنده شدن گروه هنوز پيوند نزديك را با ملكى نگهداشته بود. اين، از شناسايى همچون نويسنده كه بگذريم، ميانگين آگاهى سياسى درباره آل احمد بود. بر اينپايه خواندن «غرب زدگى» بس تكان دهنده و بزبانى ديگر «شوك» آور بود و پرسش بر ميانگيخت كه چگونه كسى كه تاكنون انگاره يى كمابيش بسامان از جامعه، ساختار و لايه بنديهاى مردمى آن داشته است، ميتواند يكباره چنين سر به كوه و بيابان بزند. داشتن ديدگاهى همانند بخودى خود شگفت انگيز نبود، چه، درانهنگام گروهى از روشنفكران «جهان سوم» نوشته هايى برون ميدادند كه چنين درهم و آشفته، پر از خردستيزى و بازتابهاى واپسنگر و گاه روانى بود. شگفتى ازانجا بود كه آل احمد ازاين گروه ارزيابى نميشد؛ وى از گروه چپ ارزيابى ميشد كه هرچه را ازاو ميگرفتى، خرد پيكار اجتماعى و فرانگرى، نگاه بپيش را نميتوانستى از او بگيرى؛ كسى كه ايندو را نداشت نميشد ويرا چپ دانست. دراين نوشته وى هردورا فروهشته بود. سپس، هنگامى كه نوشته با پيشگفتارى كوتاه از نويسنده بدست رسيد (همان سالهاى ٤٣ - ٤٥)، تازه گستره سردرگمى و واپسنگرى اندكى نمايان شد. شگفت انگيز بود كه نوشته درآغاز گزارشى  بوده به «شوراى هدف فرهنگ ايران» و در دو نشست خوانده شده و گويا كسى هم چيزى نگفته بود؛ تنها سپس چاپش نكرده بودند. نوشته را هرچه ميتوان ناميد، جز «گزارش». ازان شگفت تر كسان و ديدگاههاى نامبرده است: نام «غرب زدگى» را آل احمد از «افادات شفاهى» احمد فرديد گرفته بود. بزبان خودش:

(( همينجا بياورم كه من اين تعبير «غرب زدگى» را از افادات شفاهى سرور ديگرم حضرت احمد فرديد گرفته ام كه يكى از شركت كنندگان درآن «شوراى هدف فرهنگ» بود. ))

درانهنگام جز چند تن كسى احمد فرديد را نميشناخت. پس از پرس و جو روشن شد كه وى گويا چيزى جز «افادات شفاهى» ندارد و در زمينه گروهبندى انديشگانى ميتوان اورا از همان سردرگمان «جهان سوم» بشمار آورد. در يكى دوسال گذشته نوشته يى از داريوش آشورى بنام «اسطوره فلسفه در ايران ما» برون آمده است كه دران كارهاى اندك نوشتارى فرديد نامبرده و كوتاه شناسانده شده است؛ خواندنش بسيار روشنگر است. آل احمد از محمود هومن نيز نام ميبرد كه گويا درونه «نهيليستى» نوشته را دريافته بود:

(( ازجمله اين سروران يكى دكتر محمود هومن بود كه سخت تشويقم كرد به ديدن اثرى از آثار «ارنست يونگر» آلمانى به نام «عبور از خط» كه مبحثى است در نيهيليسم. چرا كه بقول او ما هردو در حدودى يك مطلب را ديده بوديم اما به دو چشم. و يك مطلب را گفته بوديم اما به دو زبان. ))

اين چه كارى به چرخش وى داشت؟ ــ روشن نبود! چگونگى، روند و روال رسيدن به چنين ديدگاهى تنها همچون «گرفتن» از «افادات شفاهى» مينمود و «تدقيق» آن همچمون سه ماه برگردان از زبان يونگر بزبان هومن و از زبان او بزبان آل احمد:

(( و من كه زبان آلمانى نميدانستم دست به دامان خود او شدم و سه ماه تمام، هفته يى دست كم دو روز و روزى دست كم سه ساعت، از محضرش فيض ها بردم و تلمذ ها كردم و چنين شد كه «عبور از خط» به تقرير او و تحرير من ترجمه شد. ))

اين بود همه آن آگهى كه پيشگفتار درزمينه شوند ديدگاه بدست ميداد. آيا چرخش بر خود آل احمد روشن نبود كه اينگونه ازروى روشنكردن شوند آن ميپريد؟ ــ شايد! چرخشهاى انديشگانى يكتن يا گروهى بسيار كوچك چنان است كه رگه هايى ازآنرا درگذشته نيز ميتوان يافت و گمان برد كه اين همان يا دنباله همان است. كسانيكه با گذشته آل احمد آشنايى بيشتر داشتند ميدانستند كه ناروشنى ديدگاه چيز نوى نيست. وى هيچگاه ديدگاهى از خود پيش نياورده بود. هميشه ديدگاهش در نزديكى و دورى پيشاورده شده بود. همين كار «تقرير او و تحرير من» را با اپريم هم داشت كه دران «حزب توده برسر دوراه» را زير نام «آلاتور» بيرون دادند. نيش و «زخم زبان» نيز چيز نوى نبود. نو، يا بهتر گوييم آنچه كه همچون نو ديده ميشد ــ چه، چنين ديدگاهى يكشبه پديد نميآيد ــ همان چرخش درسوى واپسنگرى و فروهشتن ديدگاهِ پيكار استوار بر جايگاه اجتماعى بود. آنروزها هنوز روشن نبود كه اين تازه از تك جوشهاى ديرآغازى و زانرو تيزآهنگى برنشستن سرمايه دارى است.

سرمايه دارى برنشسته، آنجور كه در كشورهاى پيشرفته ديدنى و آزمودنى است، همچون فراهمى از سويه هاى همخوان برونى و انديشگانى مينمايد. فراورد و دادوستد كالا، رشته هاى صنعتى، خدمات، روند روزانه، گروهبنديهاى اجتماعى و سياسى، برخورد، پيوست و گسست آنها، همه جورى همخوانى نشان ميدهد كه در زمينه واپسمانده يافتنى نيست. امروز شوند اين همخوانى، فرا روييدن و جوشيدن آن از زمينه يى ناهمخوان پشت سر گذاشته شده و براى كسيكه درپى ديدنش نباشد، ديدنى و دريافتنى نيست. ازاينرو بخشى از روشنفكران زمينه هاى واپسمانده در سنجش با زمينه هاى پيشرفته بدين ميرسند كه اينجا گره كار در ناهمخوانى است. براى برداشتن آن يا گذر ازان نيز هريك برپايه بينش يا خرد اندكمايه خويش پيشنهادى ميآورد. يكى برانست كه بايد بكوشيم تا آنچه را كه آنجا نهاد شده است و اينجا هنوز آرزو است، «نهادينه» كنيم، ديگرى برانست كه در روزگار سرمايه دارى پيشرفته و روند بهره كشى از كشورهاى واپسمانده يا «واپس نگاهداشته شده» چنين چيزى نشدنى است و زينرو بايد دنبال راههاى ديگرى بود كه در انبان گذشته و «خويشتن خويش» يافتنى است، آنديگرى بر همين پايه «نشدنى است» ميخواهد با جورى «دنده هوايى» از فراز سرمايه دارى به «سوسياليسم» بپرد … و همينجور پيشتر. اينگونه بينشها كه از پايان سالهاى سى رفته رفته رو بگسترش نهاد و درون روشنفكران «جهان سوم» همه گير شد، ريشه در ديراغازى سرمايه دارى دارد كه سنجش برونى با زمينه هاى برنشسته را انجامپذير ميسازد تا سويه هايى همچون كمبود دريافته شود. فزون بران تيزاهنگى را نيز بايد بديده گرفت. برنشستن سرمايه دارى و روند پر برخورد آن در زمينه هاى ديراغاز رويهمرفته بسى تندتر از پيش است. روند هايى كه پيشتر برشهاى درازى را ميگذراند تا بتواند جايگزين گردد، اينجا در يك يا دو دهه انجام ميگيرد و زينرو تكان اجتماعى همراه آن در برش كوتاهى، در يك پشت ونه مانند گذشته چهار پنج پشت، در انديشه باز ميتابد و زانرو بسيار درشت و «نو» مينمايد. كهنترين بازتاب ازاين پارچه را كه ميشناسيم، در ديدگاههاى نارودنيكى روس است كه بالش سرمايه دارى را در روسيه انجامناپذير ميدانستند و اين نيز پوششى بود براى واپسنگرى در سوى همبايى روستايى، «اُبشچينا». در سالهايى كه سخن ازان است، پايان سالهاى سى و آغاز سالهاى چهل، گرچه مانند آن گذشته روشنفكران لايه ميانه بازگوى آن بودند، باز نخست در پوشش «ماركسيسم» و «چپ» آنرا پيش ميكشيدند، چه، چهر انديشگانى چيره در سالهاى ميانى اين شده بود. با اينهمه ناخوانى آن با «ماركسيسم» در بازگفت ويژه طبقاتى خويش از همان آغاز براى كسيكه در گرداب پنداربافيهاى آنچنانى نيفتاده بود كمابيش روشن بود: آنيكى خودرا بازگوى جنبش و پيكارى رخداده ميدانست؛ اينيكى ميخواست با كارهايى از برون جنبشى دلخواه پديدآورد. اين پيكار جدا از روند بايسته طبقاتى نيز بدرازا كشيد، خوشپنداريها درزمينه «طبقه انقلابىِ» نهاده يى كه تنها در سر اين روشنفكران هستى داشت، فرونشست و جاى خودرا به پندارهاى «اخلاقى» همچون ستمديدگان، تحقيرشدگان، محرومان، گرسنگان و مانند آن داد. همراه اين، نگرش بپيش، كه از روزگار انقلاب بزرگ فرانسه باينسو همراهه هر جنبش پيشرفتخواه بود، رو به فروكش و واپسنگرى، جستن پاسخ در گذشته يى خوشپنداشته، رو به گسترش نهاد. آل احمد در «غرب زدگى» خود زبان «منفى باف» چنين روندى شد.

شيوه نگارش دران نوشته پيوندى بسيار تنگ با اين منفى بافى دارد. واپسنگرى ميتواند كارور (فعّال)، پرخاشگر يا پيكارجو نيز باشد وآن هنگامى است كه انگاره يى در گذشته يافته و بدان آويخته باشد، مانند نوشته هاى شريعتى. آل احمد كه گذر سياسى خودرا با دورى گرفتن از انديشه «سنتى»، رفتن در نشستهاى كسروى و پذيرفتن انديشه هاى روشنگرانه آغاز كرده و پيشرفته بود و بيشتر نزديكان اجتماعى ــ سياسيش از زمينه «چپ» ميآمدند، اگر هم ميخواست نميتوانست به انگاره يى روشن پنداشته در گذشته رسد، خيره ابوذر غفارى گردد يا در داستان هابيل و قابيل «تحليل طبقاتى» بيند. ازاينرو نگرش وى بيشتر گمان داشتن است تا ديده پنداشتن و كوشش در نشاندادن آن. براينپايه نوشته سراسر رنگ درددل بخود ميگيرد. روال درددل اينست كه بيشتر رنجش را باز ميگويد و برداشت را به شنونده واميگذارد. دراين زمينه بند آغازى نوشته بس سنجيدنى است:

(( غرب زدگى مى گويم همچون وبازدگى واگر به مذاق خوش آيند نيست بگوييم همچون گرمازدگى يا سرمازدگى. امانه. دست كم چيزى است درحدود سن زدگى. ديده ايد كه گندم را چگونه مى پوساند؟ ازدرون. پوسته سالم برجاست اما فقط پوست است. عين همان پوستى كه ازپروانه اى بردرختى مانده. ))

روشن نيست كه چه ميخواهد بگويد. از «وبازدگى» كه نشانه هاى آشكار دارد، به «سن زدگى» ميرسد كه از برون ديدنى نيست. از شگفتيهاى درددل همين است كه ميتواند هرچه ميخواهد بگويد، بى آنكه چيز روشنى گفته باشد. نه اينكه شيوه درددل رويهمرفته ناروا باشد؛ درجاى خود بسى كاراست، تنها بدرد بازگفت روشن نميخورد. بدين شيوه از روى اين پرسش ميپرد كه چه را و چرا بيمارى ميداند و بايك «به هر صورتِ» گره گشا آنرا داده ميگيرد و دنبال «مشخصات» آن ميگردد:

(( به هر صورت سخن از يك بيمارى است، عارضه اى از بيرون آمده و در محيطى آماده براى بيمارى رشد كرده. مشخصات اين درد را بجوييم و علت يا علت هايش را. و اگر دست داد راه علاجش را. ))

باين سادگى يك بيمارىِ برگرفته از «افادات شفاهى» نهاده ميشود. براين پايه گام ديگر را كه جستن «مشخصات» آن است، نميتوان برداشت، چه، بايسته اش دستكم دانستن چيستى آنست. انديشه آشفته پاپى چنين موشكافيها نيست، پس از روى «جستن مشخصات آن» نيز ميپرد و به «دوسر» آن ميپردازد:

(( اين غرب زدگى دوسر دارد. يكى غرب و ديگر ما كه غرب زده ايم. ما يعنى گوشه اى از شرق. ))

بدينگونه در كمتر از دو بند (پاراگراف) گرفتارى «ما» بيك بيمارى نهاده ميشود ــ يك بيمارى كه تنها نام برگرفته اش از «افادات شفاهى» و ماننده شمارى آشفته يى ازان، وبا زدگى تا سن زدگى، دردست است؛ «مشخصات آن» دردست نيست. همان «دوسر» نيز دچار اين سرنوشت ميشود و ناروشن ميماند:

(( درحد اين اوراق نيست كه براى اين دوقطب يا اين دو نهايت تعريفى ازنظر اقتصاد يا سياست يا جامعه شناسى يا روانشناسى يا تمدن بدهد. كارى است دقيق و درحد اهل نظر. ))

پس همه كار به آشفته گويىِ ناروشنى فروكاسته است كه درونه «روشن» آن «درحد اهل نظر» است. اگر نميتواند و زينرو نميخواهد چيز روشن و بسامانى پيشارد، پس چه ميخواهد بگويد؟ پاسخ بدين نيز با ماننده شمارى آشفته ترى پيشاورده ميشود:

(( به هر صورت درست است كه مشخصات دقيق يك زلزله را بايد از زلزله سنج دانشگاه پرسيد، اما پيش از اينكه زلزله سنج چيزى ضبط كند اسب دهقان ــ اگرچه نانجيب هم باشد ــ گريخته است و سر به بيابان امن گذاشته. و صاحب اين قلم مى خواهد دست كم با شامه اى تيز تر از سگ چوپان (؟) و ديدى دوربين تر از كلاغى (؟؟)، چيزى را ببيند كه ديگران به غمض عين از آن گذشته اند. يا در عرضه كردنش سودى براى مماش و معاد خود نديده اند. ))

نوشته پر است از اينگونه آشفته گوييها و از شاخه بشاخه پريدنها كه بكمك افزوده هايى چون «شايد»، «گويا»، «اگرچه»، «دستكم» و مانند آن هماراسته ميشود. نه چيز روشنى ميگويد ونه روى چيزى درنگ ميكند تا روشنش سازد؛ ميخواهد «اين» را روشن سازد، ميپرد و به «آن» ميپردازد. همه را نيز بشيوه «درددل» بسر «ما» فرود ميآورد. سرانجام نيز ناتوان از جستن «مشخصات» به «تعبير» گنگ زير ميپردازد:

(( پس از اين مقدمات ــ اجازه بدهيد كه … غرب زدگى را چنين تعبير كنم:

مجموعه عوارضى كه در زندگى و فرهنگ و تمدن و روش انديشه مردمان نقطه اى از عالم حادث شده است بى هيچ سنتى به عنوان تكيه گاهى ــ و بى هيچ تداومى در تاريخ و بى هيچ مدرّج تحول يابنده اى. بلكه فقط به عنوان سوغات ماشين. ))

اين چيزى نيست جز ستيز آشكار با نو آورى و «تجدد». مگر خود «غرب» در روزگار «نوزايى» و «روشنگرى» چكار كرد؟ به «سنت» كليسايى همچون «تكيه گاهى» رو آورد؟ ــ نه! سنت را رها كرد و به خردورزى رو آورد كه درآنزمينه پاك نو بود و تنها ميشد ازان زمينه و «سنت» گذشت و خود را با خردورزى فلسفه يونان پيوسته دانست. آنان را نيز بشيوه بالا بايد «يونان زده» ناميد! همين كار را در نيمه آغازى «تمدن اسلامى» با دانشمندان و انديشمندان كردند كه انديشه هاى افلاتونى و ارستويى را از نوافلاتونيان و شيوه نهش و براورد هندسى را از اقليدسيان ميگرفتند. اگر در اين ستيز «سنت» همچون «تكيه گاه» فرادست ميشد، كسانى چون فارابى، ابن سينا، خيام و دهها دانشمند ديگر بر نميخاستند.

فرهنگ استوار بر «سنت» بس نازا و از ديدگاه پيشرفت، بازداشته و «مرتجع» است. پيشرفت هماهنگ و «سالم» تنها درون سر همچون پيشداورى هستى دارد. در جهان برونى هميشه ناهماهنگ، پر از فراز و فرود، درجا زدن، پسماندن، برگرفتن، آفرينندگى و جهش است. همان خيزش آغازى «تمدن اسلامى» از روزگار مغول رفته رفته فروكشيد؛ انديشه موشكاف به بخشبندى و «تبويب» فروكاسته شد؛ شاخه دانشورزى خشكيد؛ صوفى و شاعرِ انديشنده، «دانشمند» شد و شاعر تيز بين، «انديشمند». دادوستد انديشگانى به ماننده شمارى فروكاست و بهترين بازگوى خود را در شعر زيبا يافت. بزرگترين بخش «مثنوى» ماننده شمارى براى ناتوانى و كژبينى سنجش است، بى آنكه به چرايى آن پردازد. اين تازه «معقولات» است و دستكم مانندهٔ برشمرده پيوسته آورده ميشود. در جاييكه بدين نيازى نيست، انديشه ها ازهم گسسته و پاك نابسته بهم مينمايد. خوانا ترين زبان اين، غزل است كه هر بند آن براى خود چيزى ديگر ميگويد. برخورد با اروپا در چنين برشى انجام گرفت. «ما» چاره يى نداشت جز برگرفتن مايه هاى نو كه، چون پاك نو بود، سنتى نداشت. گسترش و آميزش فرهنگى درجهان هميشه چنين انجام گرفته است. از «ما» چه كوتاهى سرزده است كه شايسته سرزنش و بيمار دانستن باشد؟ ديده ميشود كه با نخستين شكستها و دريافت پسماندگى و ناتوانى، انديشه هاى برگرفتن و آموختن و نخستين كوششها درآنراه بميان ميآيد و تا آستانه جنبش مشروطه پيش ميرود و زمينه يى براى آن جنبش ميشود. اينكه آن روند تند ياكند بوده، كژوراست، پيروزى يا تباهى داشته است، به زمينه اجتماعى  و برخورد نيروها بازميگردد ونه روال همكانه آن. كشورى كه در فرود انديشه و خرد بود، پادشاهانش يكى بيخردتر از ديگرى و مردمش آلوده به پنداشتهاى تيره و تار و از زور ناتوانى دنبال «معجزه»، چند تن و ازكجا ميتوانست برون دهد كه به چاره جويى پردازند؟ ــ بيگمان بسيار اندك، آنهم ازميان كسانيكه در تندباد برخورد بودند و نتنها توان سنجش، همانا توان برنامه ريزى چاره جويانه را داشتند. اينان نخست كسانى بودند از ديوان و دربار، مانند فراهانى، عباس ميرزا، امير كبير. اگر كارها نيمه ماند و بانجام دلخواه نرسيد، به ساختار اجتماعى و پيكار گروهبنديهاى آن باز ميگردد كه چندان يار چاره جويان نبود. با اينهمه كوششها بى بهره نبود. نخستين آشناييها با جهانى كه براى ايرانيان براستى نو و نشناخته بود، انجام گرفت، شمار كسانيكه با انديشه ها و دانشهاى نوين آشناشدند و هريك باندازه دريافت و توانايى خود چيزى ازان برگرفت، افزوده شد. اين روند در روزگار پايانى ناصرالدينشاه شتاب گرفت؛ برخورد و دادوستد با روسيه و اروپا گسترش يافت؛ دريافت پسماندگى و ناتوانى و اندبشه چاره جويى بيش از بيش گسترده شد و نخستين كوششهاى «بابرنامه» و سازمانيابيهاى استوار بر بينش سياسى روان شد. پايه يى انديشگانى براى نوجويى، نوخواهى و فرانگرى در انقلاب مشروطيت اينجا پديدآمد. چنين روندى را دچارشدن به بيمارى ديدن، تيره انديشى است.

روند برگرفتن مايه هاى نو را ميتوان چنين يا چنان ديد. بينش پيشاورده در «غرب زدگى» چنان است كه بآسانى ميتوان گسست از ديدگاه پيكارجو يا دستكم پيكاربين گذشته را نشانداد. دريافت جامعه همچون درستگى ساختارمند و دريافت پويش، پيش و پسرفت آن همچون برايند كار و پيكار گروهبنديها و نيروهاى دست اندركار آن ويژگى بينش چپ است، نابسته بدانكه چه گرايشى را بازگويد. گروهبندى نيز ازروى زمينه اقتصادى  و جايگاه ويژه گروه دران ارزيابى ميشود. براى دريافت رخدادهاى برشى سنجش و دريافت كنش واكنش ميان گروهبنديها بايسته است. در «غرب زدگى» از همان آغاز زمينه اقتصادى و جايگاههاى اجتماعى چنان بهم ريخته ميشود كه شگفت انگيز است.گويى نويسنده بينش برش پيشين خودرا پاك ازياد برده است:

(( اما براى من غرب وشرق نه معناى سياسى دارد ونه معناى جغرافيايى. بلكه دو مفهوم اقتصادى است. غرب يعنى ممالك سير وشرق يعنى ممالك گرسنه. ))

اين «اقتصاد» شگفت با جايگاه اجتماعى، پس گروهبنديهاى اجتماعى كارى ندارد. چشمتافتن از ساختار اجتماعى چنان است كه در همه نوشته نشانى از گروهبنديهاى جامعه و برخورد آنها نيست. جهان به دو بخش «گرسنه» و «سير» شكافته ميشود كه دومى بميانجى «ماشين» يكمى را «بيمار» كرده است؛ جستن «مشخصات» بيمارى نيز با همه پريدنها از شاخه يى بشاخه ديگر بجايى نميرسد؛ خوشبختانه شاخه يى ديگر يافت ميشود كه ميتوان بدان پريد: اين بيمارى بى «مشخصات» خود «مشخصه» يك «دوران» است.

(( غرب زدگى مشخصه دورانى از تاريخ ما است كه به مقدمات ماشين، يعنى به علوم جديد و «تكنولوژى»، آشنا نشده ايم. ))

آنروز كه اين «گزارش» را آماده ميكرد، گويا نميدانست كه ديگر نميتوان گفت «به علوم جديد و "تكنولوژى" آشنا نشده ايم». دشوارى «ما» در ساختار اجتماعى بود كه آنهم در دگرگونىبود. ناگفته نماند كه امروز (آنروزهم) در فارسى آشناشدن «با» ميخواهد ونه «به»؛ با چيزى آشنا ميشوند ونه به چيزى.

انتقادى كه درآنهنگام به «غرب زدگى» شد، اندك و پراكنده بود و پيگرفته هم نشد. هسته آن خرده گيرى بر چشمتافتن از «طبقات» و جايگزين كردن «سير» و «گرسنه» بران بود، آنهم بگونه يى كه با ساختمان درون جامعه كارى نداشت. پراكندگى و ناپيگيرى انتقاد در «تب وتاب» آن روزها ريشه داشت. كمتر كسى دنبال موشكافيهاى تئوريك بود؛ بيشتر خيره «جنبشهاى آزاديبخش»، «ضد امپرياليسم» و كارهاى پارتيزانى بودند. با دگرگونى تند اجتماعى بدنبال «اصلاحات ارضى»، بالا رفتن بهاى نفت، جابجايى بزرگ مردمى و گسترش شهرها، كه رويهم روند برنشستن سرمايه دارىبود، سردرگمى انديشگانى و واپسنگرى نيز گسترش روزافزون يافت. روند برنشستن سرمايه دارى درزمينه انديشگانى هميشه بازتابى دوگانه دارد. ازسويى برامدن و گسترش پيوند و جايگاههاى اجتماعى نو و بالنده، انديشه هاى نو، خوشبينى و فرانگرى را پايه ميشود. ازسوى ديگر فروپاشى ساختارهاى پيشين، واگسست پيوندهاى خوگرفته، درامدن در پيوندهايى نو و ناآشنا كه گاه پيوستگى روزانه نيز ندارد، انديشه هاى واپسنگر، بدبينى و گمانپردازيهاى آنچنانى را پايه ميشود. در ايران اين روند ازروى ديرآغازى و درامد سرشار نفت، كه اهرم نيرومند انباشت سراغازين گشته بود، بس تند و توفانى انجام گرفت. تندى، تا آنجاكه بازتاب انديشگانى نتواند همگامى كند، دشواريهايى بهمراه دارد. بازتاب انديشگانى هميشه درپى رخداد روان است؛ نخست بايد چيزى رخدهد تا سپس در انديشه بازتابد. ميانه يى تا كمابيش يك پشت را ميتوان همگامى «خوب» دانست كه تازه اينهم ميانگين است و برخى از سويه ها دستكم به دو پشت يا بيشتر نياز دارد. روند بسيار تند اين تراز را بهم ميزند و رويهمرفته واپسنگرى را بيشتر ميكند، چه، دگرگونى تند آرامش ندارد. هنوز «اين» ننشسته و بازتاب نيافته «آن» بميان ميآيد؛ بدينگونه انديشه نميتواند امروز را از ديد ديروز دريابد، چه، هنوز بازتاب نيافته است، پس ناگزير به پريروز دست ميبرد. يكچنين روندى در بيشتر برشهاى برنشستن تند سرمايه دارى يافتنى و سنجيدنى است، برشهايى پراز انديشه و گمانپردازيها، از اوتوپيك و فرانگر گرفته تا واپسنگر و بازدارنده. گسترش و فرادستى انديشه هاى پارچه دوم نيازمند سازه هاى كمكى چندى است، چه، پويش پيشرونده اجتماعى درسوى كمك بدان نيست و آزموده شده است كه بيشتر پس از جوش وخروش و آشفتگيهايى چند سرانجام چهرهاى انديشگانى ويژه جامعه سرمايه دارى پيش ميبرد و آنهاى ديگر رفته رفته فرو ميميرد و «گذشته» ميشود. در ايران چنين نشد، جاى آن منفى بافى، خردستيزى و واپسنگرى بتندى رو بگسترش نهاد.شمار روشنفكران انتقادى فروكاست و باور و ستيزه جويى استوار بران فزونى گرفت. سخنان شريعتى كه بيشتر به يادخوانى «انشاء» آشفته يى ميماند، همچون سرجوش انديشه يى پرمايه گرفته شد؛ باورداشتن جايگزين دانستن و ستيز ازروى باور جانشين سنجش و انتقاد شد. از ويژگيهاى همگانى اين چهرها دورى از ديدگاههاى شهروندى و شهروند ستيزى بود. جامعه ايران پاك شهروند ستيز نشده بود، چهر انديشگانى چيره دران شهروند ستيزى گشته بود. پس از انقلاب نيز بيدرنگ واژگان و انديشه هايى ازان همچون افزارى بكار گرفته شد تا هرانكس را كه انديشه يى كمابيش موشكاف و گرايشى شهروندى داشت، از ميدان بدركنند، «غربزدگى» ازاين واژگان بود. بيش از يك دهه از انقلاب گذشت تا رفته رفته بازتاب درباره «جامعه شهروندى» رو به گسترش نهد و سويه هاى آشكار شهروند ستيز انديشگانى در آستانه انقلاب و روند آن فراديد آيد. ازاينجا انتقادى نو پاگرفت كه هسته اش بازنگرى، كوشش در يافتن و نشاندادن واپسنگرى و شهروند ستيزى در انديشه هاى آستانه انقلاب بود. اين كار تاكنون اندكى پيش رفته و هنوز پراكنده است. پيشبرد انديشگانى آن به گسترش گفتگو وبرخورد سنجيده و پرمايه به يا با ديدگاهها است ونه بهمريختن آنها و كوشش در پيشاورد ديدگاه خود در پوشش خرده گيريهاى بيپايه بر ناشناسى بنام «ما»، «جماعت» و مانند آن كه گويا «موجودات عجيب و غريبى ازآب درآمده». اين همان شيوه نوشتارى «غرب زدگى» است.

                                                                                                      رازى

١٣٨٤/٨/١

razy@sandjesh.com