نيلگون ۸۸-۸۹ براي راديو زمانه

۳۰ سپتامبر ۲۰۰۷

 

 

 

« ما در کشورمان همجنسگرا نداريم . . .»

نوشتهء عبدی کلانتری

 

اگر داستانهاي زيباي کريستوفر ايشروود را خوانده باشيد، به ويژه مجموعه اي که با عنوان «داستانهاي برلين» چاپ شده،  متوجه مي شويد که يکي از مهمترين زادگاههاي هنرمدرنيست در اروپا، يعني جمهوري وايمار، صحنهء جدال فرهنگي و سياسي ِ سنت و مدرنيسم هم بود . کريستفور ايشروود (تلفظ: ئي شـِـر وود) از سالهاي اقامت اش در برلين پيش از روي کارآمدن هيتلر سخن مي گويد. کساني که فيلم «کاباره» ساختهء باب فاسي را ديده اند ــ براساس همان کار ايشروود ــ به طور مبهم، حسي از آن سالها و از آن فضا مي گيرند. کريستوفر ايشروود به اتفاق حلقهء دوستان همجنسگرايش، از کشورخودشان بريتانيا و محيط محافظه کار آن به برلين پناه آورده بودند که مرکز هنرهاي آوانگارد و آزادي هاي جنسي بود.

 


 

حساسيت هاي مدرنيستي و ضدمدرنيستي

هيچکس نمي تواند مدرنيسم در هنرها را به خوبي بشناسد بدون آنکه جنبش ها و صحنه هاي هنري و فرهنگي جمهوري وايمار را از نزديک مطالعه کرده باشد. همزمان و به طرز متناقضي، هيچکس نمي تواند ريشه هاي فرهنگي ِجنبش هيتلري را نيز بفهمد، بدون آنکه واکنش فرهنگي ِ محافظه کاران در جمهوري وايمار را مطالعه کرده باشد. از جمله مبارزهء فاشيست ها با آنچه که هنرمنحط (منحرف، فاسد، تبهگن / دي جِنـِر ِت) و «انحرافات جنسي» و همچنين «عنصر يهودي» در فرهنگ نام گذاشته بودند.

 


 

اين حساسيت هاي فرهنگي محافظه کارانه بعدها با پوپوليسم سياسي، کيش پرستش رهبر، کمونيسم ستيزي، آمريکايي ستيزي، يهودي ستيزي، و منزه طلبي ِ ديني همراه شد و جنبشي را قوام بخشيد که راه سياسي و نظامي آن به کوره هاي آدم سوزي (هالوکاست) ختم گرديد.

 

فرهنگ سياسي دوران جمهوري وايمار، و شکست اين جمهوری توسطِ پوپوليسم رايش سوم،  نشان مي دهد که فاشيسم، جذابيت پوپوليستي اش را با برجسته کردن تلخي هاي طبقاتي ــ استثمار اقتصادي و تحقير فرهنگي ــ کسب مي کند و آمريکاستيزي آن، همان اندازه که سياسي است، اخلاقي و فرهنگي نيز هست: همجنسگرايي هم مثل بي بندوباری و بي پروايي زنان، توسط «آمريکا» (بخوان مدرنيت) به جامعهء بومي صادر مي شود، که بايد جلوي آن ايستاد.

 

از پايان جنگ جهاني اول تا روي کارآمدن نازي ها (۱۹۱۸-۱۹۳۳)، برلين تنها کلانشهر فرهنگي مدرنيسم در آلمان نبود. حرکت هاي دوران ساز در موسيقي و نقاشي و ادبيات در شهرهاي هامبورگ، فرانکفورت، مونيخ، شتوتگارت، ولايپزيک چهرهء فرهنگ اروپايي را براي هميشه دگرگون کرد.  باهاوس درمعماري و طراحي، شاخه هاي اکسپرسيونيسم در ادبيات و نقاشي و تئاتر و سينما (توماس و هاينريش مان، آلفرد دوبلين، هرمان هسه . . . / اسکار کوکوشکا، ماکس بکِمن، اتو ديکس . . ./ برتولت برشت، اروين پيسکاتور، ماکس راينهارت، ارنست تالر . . ./ مورنائو، فريتز لانگ، پابست، فن شترنبرگ، و محصولات استوديوي اوفا / آرنولد شوئنبرک، پل هيندميت، آلبان برگ، کورت وايل. . .) جنبش دادائيست ها (از جمله جان هارتفيلد ابداع کنندهء «کولاژ» ـ فوتو مونتاژـ در هنرهاي بصري)، تنها شماري از نامهاي برجستهء هنر اين دوران اند.

 

مفسـدان

در جمهوري وايمار، نازي ها از فعاليت هاي فرهنگي ِ مفسـدان في الارض دل پُري داشتند. «پيراهن قهوه اي ها» هرجا که زنان بي بندوبار، يهودي ها و همجنسگرايان را در کوچه پس کوچه ها تنها گير مي آوردند، برسرشان مي ريختند و لت پارشان مي کردند. و البته در جمهوري وايمار، کافه ها و کاباره ها و کلوب هاي شبانه يک دم از فعاليت باز نمي ايستادند؛ سکس و رقص و دِکادِنس غوغا مي کرد؛ جورفين بيکر نيمه برهنه بر صحنه مي رقصيد، موسيقي پست و بي مقدار سياهان در کافه ها ــ به نام «جاز» ــ زنان و مردان را به تکان هاي شنيع بدن شان وا مي داشت؛  مارلن ديتريش جوان در نقش «لولالولا» مردان موقر پا به سن گذاشته و استادان سالخوردهء دانشگاهي را اغوا مي کرد و به جهنم مي فرستاد؛ و در ميان اين بساط عيش و بي بندوباري، دادائيست ها از راه مي رسيدند که در نخستين شمارهء نشريهء مرکزي شان اعلام کنند همهء آميزش هاي جنسي از اين به بعد بايد به تأسي از روحيهء دادائيستي و توسط «دفتر مرکزي ِ سکس ِ دادايي» قاعده بندي شود!

 


 

فقط يک انقلاب فرهنگي بزرگ، يک تزکيه و پالايش بزرگ روحي و روحاني مي توانست اين پليدي هاي اخلاقي را بشويد . . . يا اينکه بسـوزاند.

 

 

 

روان فاشيستي

ذهنيت و روحيهء فاشيستي را به بهترين وجه در آن نوع اخلاقيات جنسي اي مي توان مشاهده کرد که معطوف به نقش زن، مادر، خانواده، ناموس، «مـُد» (پوشش ها و آرايش)، همجنس خواهي و کاهش ِ قدرت مردانه باشد. وحشت فاشيست ها از پورنوگرافي، سکس ِ زنان، سقط جنين، زندگي بوهيميايي ِ کولي وار، به ويژه در ميان دختران جوان و دگرباشان جنسي، همه نه فقط به لحاظ گناه و عقوبت اخروي، بلکه مهمتر از آن به خاطر از دست دادن کنترل و قدرت مردسالار دنيوي بود. 

 


 

مظهر ِفساد در جمهوري وايمار از ديد فاشيست ها، زني بود که مشروب مي خورد، سيگار مي کشيد، با مردها يا زنهاي ديگر مي خوابيد؛ يا زني که «سخت / قوي» مي شد، لباس مردانه مي پوشيد و زنان را به مردان ترجيح مي داد؛ يا مردي که آرايش مي کرد، ظريف و «زنانه» بود و در کلوب هاي شبانهء زيرزميني،  دست مردي را مي گرفت و لبهاي او را مي بوسيد. اين ها بخشي از همان جنبش وسيع ِ فرهنگ مدرنيستي بود که نازي ها آن را بيماري و انحطاط فرهنگ يا «بلشويسم فرهنگي» (کولتوربولشويسموس) مي ناميدند.

 

فقدان يک مفهوم در فرهنگ سياسي ما

در فرهنگ سياسي مدرن ايران، مفهوم «فاشيسم» به ندرت به کار گرفته مي شود، و اگر هم در مواردي از آن استفاده کنيم، بيشتر در مقام فحش و توهين است. فاشيست را به نحوي ژورناليستي، به معني قسي القلب يا جاني به کار مي گيريم. گويي روشنفکران ما، يا ايدئولوگ هاي چپ و ملي و راست در کشور ما مصداق هاي فاشيسم ايراني را ، به عنوان يک جنبش اصيل ِ توده گير و يک فرهنگ، به درستي نمي شناسند، يا اينکه چنين مفهومي را قابل انطباق بر شرايط خاص سياسي ما نمي دانند.

 

يک بار در جنگ جهاني دوم، دولت مرکزي ايران خود را به قواي محور نزديک کرد. هيتلر براي ذهنيت ناسيوناليستي ِ تازه به دوران رسيده، هاله اي از تقدس و قدرت پيدا کرد که تا سالها و دهه ها، حس رمانتيک آن بر دل ها باقي ماند. رضاشاه، بنيان گذار دولت مدرن در ايران، به جزاي اين محاسبهء نادرست، توسط قواي پيروزمند متفقين به تبعيد فرستاده شد. اما رضاشاه، که با کودتاي نظامي بر سرکار آمده بود، رهبر يک جنبش فاشيستي نبود و نمي توانست باشد. 

 

محمدرضاشاه جوان که در سالهاي «دموکراسي ناقص» ــ از پايان جنگ جهاني دوم تا کودتاي بيست و هشت مرداد ــ بيشتر يک رهبر سمبوليک به شمار مي آمد، پس از سرنگوني مصدق به تدريج، نه يک شبه، تبديل به «ديکتاتور» شد. در اواخر دههء شصت و اوايل دههء هفتاد ميلادي، در فرهنگ سياسي چپ ايران، مفهوم «فاشيست» به ديکتاتوري هاي نظامي اي اطلاق مي شد که نمونه هاي آن را يونان سرهنگان، شيلي پينوشه، کرهء چون دو هوآ، اندونزي ِسوهارتو، و رژيم هاي مشابه تشکيل مي دادند. ديکتاتوري هاي نظامي آمريکاي لاتين که تنها با حمايت ِ نظامي و امنيتي ِ ايالات متحده دوام داشتند، پناهگاه و مخفي کنندهء افسران سابق نازي بودند. اما  اين ديکتاتوري ها نيز با همهء سبعيت (بروتاليتي) خود در شکنجه و قتل مخالفان شان، نه جنبش توده گير بودند و نه به پالايش ِ مقدس فرهنگي مبادرت مي ورزيدند؛ هرچند که تعدادي از آنها سمبوليسم و آيکونوگرافي مسيحي و خرافات توده اي را عليه «بي خدايي و اخلاق فاسد کمونيستي» به کار مي گرفتند. از همين رو شايد بهتر مي بود آنها را شبه فاشيست مي ناميديم.

 

به همين جهت، هنگامي که شاپور بختيار براي نخستين بار رهبري جنبش وسيع ديني را  ــ که مي رفت هژموني انقلاب را هم از آن خود کند ــ «فاشيست» خطاب کرد و عليه روي کارآمدن آن هشدار داد، کسي نمي توانست آن «ترياکي پير» را جدي بگيرد. مگر «فاشيست» درست همان رژيم تک حزبي ِ تا دندان مليتاريزه شده و متکي بر ايدئولوژي نژاد آريايي نبود، که بختيار مي خواست آن را از گزند خشم انقلابي ِمردم در امان نگه دارد؟ کدام فاشيسم؟

 


 

دکادنس، بي بندو باري، و مدرنيسم ما   

و در حقيقت، جنبش بزرگ ما براي تزکيه فرهنگي و پالايش روان هاي فاسد آمده بود. سال ها پيش از انقلاب ايران، جلال آل احمد در کتاب «غربزدگي» علايم انحطاط فرهنگي را مشخص کرده بود، از جمله: «هرهري مذهبي، قرتي گري و زن صفتي، اهميت دادن به سر و پز و کفش و لباس و مصرف کردن مصنوعات غربي». 

 

بي بندو باري را مي شد در همهء رسانه ها و در هنرهاي مدرنيستي غربزده و بدون شک نواستعماري ديد: در ميني ژوپ و مسابقهء دختر شايستهء هفته نامهء زن روز؛ در برنامهء تلويزيوني اي به نام «شوي ميخک نقره اي» توسط مردي جلف و رقاص که به هنگام آواز خواندن باسن اش را تکان مي داد و زن ها را مي بوسيد. در کارگاه نمايش، مرکز تئاتر آوانگارد ايران که نيمي از هنرمندان آن همجنسگرا بودند يا بي شرمانه به همجنسگرايي تظاهر مي کردند و دختران جوان و زيبايي را به نام شهره آغداشلو و سوسن تسليمي با لباسهاي اغواگر روي صحنه مي بردند تا با مردان جوان حرف هاي وقيح جنسي رد و بدل کنند.

 

نمايشگاه هاي منحرف و منحط، آثار نقاشي فريدون آو و نمايشگاه پرسروصداي عکس هاي آلت تناسلي ِ آشوربني پال بابلا در آستانهء جنبش مردمي خلق مسلمان، نمايشگاه نقاشي هاي «کفش هاي سکسي زنانه» ي کامران ديبا؛ ازدواج رسمي معمار ايراني کيوان خسرواني با دوست پسرش که بايد آن را همنام با بوتيک او «نامبر وان» خطاب اش کرد؛  و خلاصه، «دولچه ويتا» در ميان اقشار مرفهء بالاي تهران و جوانهاي بوهيميايي کمتر مرفه، همان «اگزي ها» يي که براي اولين بار  در کتاب «تويست داغم کن» اثر رـ اعتمادي سروکله شان پيدا شده بود و در کنار تب بيتل ها و هيپي ها، و ديسکو و کاباره، داشتند «کليت اسلامي» (اصطلاح آل احمد)  ما را به لبهء پرتگاه غربزدگي، که همان بي ناموسي و خوباختگي کامل بود، سوق مي دادند. 

 

سرکوب دگرباشان يا گريز از آزادي

خوشبختانه، طولي نکشيد که مقاومتِ فرهنگي ِ پسااستعماري آغاز شد. نشريهء «اين هفته» که به سردبيري آقاي دولو منتشر مي شد و به «پلي بوي ايران» شهرت داشت، به ياري برادران جهادي به آتش کشيده شد. نوارسلولوئيد، مظهر فساد و وابستگي، به شکل سمبوليک در سينما رکس آبادان محاکمه و به خاکستر تبديل شد. آرزوي بزرگ جلال آل احمد متحقق گشت و بزرگ ترين جنبش حفظ ناموس در تاريخ به پيروزي رسيد. ميخک نقره اي پرپر شد و باد آن را باخود برد. از آن پس، مي شد حدس زد که دير يا زود به جايي خواهيم رسيد که بتوانيم سرمان را بالا بگيريم و با افتخار به دنيا اعلام کنيم که: «ما در کشورمان همجنسگرا نداريم.»

 

دانش روانکاوي، که نازي ها آن را «علم يهودي» نام گذاشته بودند، براي اين نوع رفتار منزه گرا چه توضيحي داشت؟ آنکس که با خشونت همجنسگرايي را سرکوب مي کرد، پروفايلي سادومازوخيستي داشت: سرکوب تمناي همجنسخواهانه در خود (مازوخيسم) همزمان با برون  فکن کردن خشم، و قساوت نسبت به همجنسخواهان ديگر (ساديسم). بسيار پيش مي آمد که فاشيست خشن و يونيفورم پوش، خود همجنسخواهي واخورده و خجلت زده بود که مي ترسيد از پستو به درآيد. شايد بيداري ِ جنسي او در کودکي، با تجاوزي همراه بوده که خشمارنج آن به خشونتِ آدم سوزانه انجاميده بود. صحنه هاي «نفرين شدگان» (ويسکونتي) يا «کانفورميست» (برتولوچي) را به ياد بياوريد.

 

در رفتار سياسي يا ديني، جنبه اي رواني ـ جنسي (سايکو سکسوآل) وجود دارد که يا معطوف به رهايي است ويا معطوف به سرکوب. جنبهء رهايي بخش، به شکل رفتار عاشقانه، دوستي، شور و خلسهء عارفانه، کومونيته، شکسته شدن مرزهاي هويتي (از جمله هويت هاي جنسي)، رقص و پايکوبي و سرود آزادي بروز مي کند.

 

اما رفتار سياسي خشونت آميز، يا رفتار ديني تجاوزگر (امر به معروف و نهي ازمنکر) آبستن سادومازوخيسم است. سادومازوخيسم نيز نوعي پالايش روان است. انسان را سبک مي کند، اما در بند نگه مي دارد. تحميل ايدئولوژي و اخلاقيات، تجاوزي است که بالادست به فرودست و فرودست به فرودست تر مي کند. در جمهوري وايمار، دو روانکاو مارکسيست، ويلهلم رايش و اريش فروم، در توضيح روانکاوي فاشيسم، از احساسي به نام هراس از آزادي يا گريز از آزادي نام بردند که همان آزادي ِ بلوغ، انتخاب، بيرون آمدن از سلطهء پدر/ رهبر و مونوتئيسم پدرسالار بود. تا زماني که از اين آزادي بهراسيم، تمايل به اين داريم که خسي باشيم در ميقات، قطرهء کوچکي در درياي جنبش پوپوليستي ِ پدرسالارانه اي که  هرنوع دگرباشي را اعم از ديني يا سياسي يا جنسيتي، سرکوب مي کند: زن ستيز، يهودي ستيز، و بهايي ستيز است، و اصرار دارد به هرقيمتي کشورش را از وجود همجنسگرايان پاک سازد. ///

 

لينک های مرتبط:

عبدی کلانتری، همهء «لوطی» ها به بهشت می روند، نيلگون برای راديو زمانه

https://nilgoon.org/articles/Kalantari/Abdee_Kalantari_Lavaat.html

 

ساقی قهرمان، سخن سـردبير، چراغ ۳۳

http://www.cheraq.net/33/sardabir.htm