يادداشت هائی دربارهء وبلاگ نويسی ايرانی

 

به نقل از سايت

http://majidzohari.blogspot.com/

++++++++++++++++++++++++

 

چهارمين يادداشت

نوشتهء کتايون

 

در ميان وب لاگ نويسان ايراني، هستند کسانيکه بيکارند و بي استعداد، گزافه گويند و هوچي. ايشان بدليل تشويقهاي بلا انقطاع فک و فاميل، دوستان وهمپالکي هاي ادب پرورشان، دست به نگارش هرآنچه ازمغزهاي خاکستري رنگشان تراوش ميکند ميزنند، از لگدمال کردن واژه نيز لذّت ميبرند و به خود ميبالند. بگذاريد براي خالي نبودن عريضه، اينگونه آدميان را ادباي بي ادب نام نهم و اندکي نيز به بي ادبي ايشان بپردازم. همانطوريکه ميدانيد، نيش عقرب نه از َره کين است، که اين خصلت عقرب است که درنيش زدنِ او جلوه گري ميکند.

Font Download
Install font

از نظر راقم، بي ادبي اين "اديبان"، نمايشگر شيوه بدِ دانش آموزيِ ايشان است، همانطوريکه کم مِهري ايشان به فراگيري و آموختن مطالب مفيد و خردپرور، سرچشمه در تنگ نظري ذاتي اينگونه "نويسندگان" وب لاگي دارد. و شايد بهمين سبب است که هم قلم را هَردَم بيلي در دست ميگيرند و هم بدون نظرخواهي از ايشان، اظهار فضل ميکنند. اين نونهالان وب لاگي تا دري به تخته اي کوبيده ميشود، دچار توهم شده و اراده از کف ميدهند، و لب و لوچه هاي غنچه اي خود را آويزان ميکنند و بيخردانه بر سنگ جهالت پا ميکوبند. ايشان همواره در صدد از نيام بيرون کشيدن شمشيرهاي دو دَم خود هستند، بي آنکه بتوانند بر پريشان حالي متعصبانه خود چيره گردند. تازه اگر به رسم نيکي به يکي از ايشان بگوئي که "والله ياد گيري هم براي دنيايت مفيد است و هم براي آخرتت ثواب دارد. لااقل شب اول قبر، هنگاميکه نکير ومنکر به سراغت مي آيند تا به بازپرسي از تو بپردازند، لازم نيست چون خري قبرسي که در گِل رُس وامانده، سرو کله را به سنگ لحد بکوبي"، هزار تا لنطراني نيز بارَت ميکنند. پند و اندرز بگوش اين دسته از آدميان به مصداق همان "گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من / آنچه البته به جائي نرسد فرياد است"، ميباشد.

 

اما در ميان اين جمع اضداد بلاگرهاي ايراني، هستند نويسندگاني که براي قلم خويش، وقت خواننده گرفتار، آثار هنري و ادبي بزرگان، شيوه هاي گوناگون جهان بيني، و فلسفه هاي سياسي گوناگون احترامي ادبي قائلند، حتي اگر خداي ناخواسته به نقد کوتاهي از برخي از آثار "بزرگان و اساتيد" هنر، فرهنگ و ادبيات ايران بپردازند. اينگونه افراد به آن کاري که در آن تبّحر دارند "عشق" ميورزند، و شايد بهمين سبب نيز، چون ديگر عاشقان راستين، از شمشير دو دَم تنگ نظران، بهانه جوئيهاي عجولان، و سنگ پراني هاي سياست پرستان هراسي ندارند. عشق نويسنده واقعي از قلم او تراوش ميکند و شايد بهمين دليل است که هر کسي را توان خواندن نوشته هاي ايشان نيست.

 

سخن از عشق شد وعاشق بودن، به ياد گذشته اي نه چندان دور افتادم و سخن کهتري قلم زن که "عاشقي" را نخستين ويژگي نويسنده ميدانست، و به نويسندگاني چون شادروان احمد کسروي، و يا استاد سعيدي سيرجاني که سر در ره قلم و "عشق" خويشتن نهادند، اشاره ميکرد و ابياتي از ديوان شمس را زمزمه ميکرد که "عاشقي و آنگهاني نام و ننگ؟ / او نشايد عشق را ده سنگ سنگ".

 

براستي نويسنده دانا جز در ره خِرََد و خِرَدپروري گامي برنميدارد. او دانش آموزي تواناست که با سخاوت تمام هرآنچه را که براستي آموخته در طبق اخلاص شعر، مقاله، داستان کوتاه يا بلند ميگذارد، تا هرکس به فراخور حال خويش از ادبيات بهره برد. و شايد هم بهمين دليل است که نويسنده دانايِ وب لاگي از هيچ چيز و هيچ کس نمي هراسد، چرا که ميداند "گرزِ هرچيزي بلنگي دورشو / راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ؟"

نويسنده دانا، چه وب لاگي و چه غير وب لاگي، به جاي نگارش اراجيف و حرفهاي صد تا يک غاز، به نگارش ناگفته ها، با عطف به دليل و مدرک، ميپردازد. و شايد هم در برخي موارد با آغوش باز به استقبال خطر ميرود و حرفي و سخني برخلاف ميل اين و آن ميگويد و زيرلب زمزمه ميکند، "مرگ اگر مرگ است آيد پيش من / تا کشم خوش درکنارش تنگ تنگ." و اگر چيزي مينويسد که به گوشه عبا و قباي آقايان برميخورد، ادامه بيت بالا را زمزمه ميکند که، "من از او جاني برم بي رنگ و بو / او زِ من دلقي ستاند رنگ رنگ". بهمين سبب است که نويسنده دانا، زخمهاي مردم خود را با مرهم شعر و ادبيات التيام ميبخشد، و گه گاهي زمزمه ميکند که، "جور و ظلم دوست را برجان بِنِه / ور نخواهي پس صلاي جنگ جنگ." اما درجائي که شمشير دو دَم "دوست" در مقابل قلم نازک و جاودان بمانند چيني نازکي مي شکند، تنها آنگاه است که ميتوان زمزمه کرد، "گر نميخواهي تراش صيقلش / باش چون آينه اي پر زنگ زنگ."

دسامبر ۲۰۰۶

++++++++++++++++

دربارهء چهارمين يادداشت

نوشتهء مجيد زهری

 

به باور شخص من، علاوه بر دو گروه ياد شده در يادداشت مزبور، شمار قابل توجهي از بلاگرها بين اين‌دوگروه چرخ مي‌خورند و سرگردان‌اند. اين عدّه يا طالب شناخت نيستند و انگيزه‌اش را ندارند، يا توانايي‌اش را ندارند و يا هنوز در مراحل يادگيري و شناخت‌اند. به همين لحاظ، توقع داشتن باوري منسجم با پشتوانه‌ي دانش و استدلال کافي از آنان بيهوده است. اين عده‌ را مي‌شود "گروه بينابين" ناميد.

 

اگر بخواهيم رقم آدم‌هاي جدّي و آن‌ها که ايده‌هاي درخوري براي ارائه دارند را در اين وبلاگ‌شهر به‌دست دهيم، اگر آدم حساس و شکننده‌اي باشيم، خيلي زود افسرد‌گي گريبان‌مان را مي‌گيرد!‍ باور کنيد اکثر آن‌ها که به "وبلاگ‌نويسان مشهور" شهره‌اند، بيش از آن‌که رسم داد و ستد فرهنگي را بدانند، در زد و بند، نان‌قرض‌دادن و گرفتن و ايجاد روابط از نوع "بازاري"اش استادند. اين عدّه ‌جاي آن‌که با نوشته‌هاي خود در کورسويي شمعي افروخته باشند، به فراگيري ظلمات ممد رسانده‌اند که کسي بي‌استعدادي و وجدان خفته‌شان را نبيند. نه تنها آنان در بيداري هيچ ذهن خموده‌اي تلاشي نکرده و نمي‌کنند، بل با هر چه در توان دارند، به نشر جهالت و واپسمانده‌گي مي‌کوشند که يک‌وقت کسي از آنان پيش نيافتد و موقعيت‌شان متزلزل نشود. کتايون چه درست مي‌نويسد که «نويسنده آزموده و عاقل، عاشقي است واقعي که به منظور نشان‌دادن "خود" به ميدان نيامده...»؛ اين درست نقطه‌ي مقابل انگيزه‌ي اين قبيل افراد است.

 

قصد پديدارشناسي اين افراد نيست، امّا بي‌فايده هم نيست که يکي-دو شاخصه‌ي ديگر اينان را برشمريم: "دشمني با ديالوگ" آن‌ها را در آن‌جا مي‌شود ديد که با کسي به‌جز "جنس خودشان" به‌ گفت‌وگو نمي‌نشينند. طبعاً، دگرگو و دگرانديش همه‌گاه با سکوت يا تخريب‌کردن از سوي آنان مواجه مي‌شود. و امّا اين عدّه "وبلاگ‌نويسان مشهور" -که البته منظور اين نوشته همه‌ي وبلاگ‌نويسان مشهور نيست- هر هنري نداشته باشند، در تحت‌تأثيرقراردادن "گروه بينابين" و جمع رأي‌هاي‌شان بي‌بديل و پُرهنرند.

 

به باور من، آن‌چه مهم‌تر از برخورد با گروه ميدان‌دار‌ ‌ِفرصت‌طلبي است که سخن‌اش رفت، ايجاد امکان رشد براي "گروه بينابين" است. به‌عبارتي، زدن جرقّه‌ي آگاهي در ذهن و روان‌هاي کسالت‌گرفته، اگر بخت يار باشد، شايد به شعله‌کشيدن آتش دانش و معرفت بيانجامد. اين کار با بي‌پرده‌گويي و راستي ميسر است و بس.

 

نويسنده آزموده و عاقل، عاشقي است واقعي که به منظورنشان دادن "خود" به ميدان نيامده، بل اين شيوه زندگاني اوست که عشق به راستي و بازتاب افکار و احساسات صيقل خورده اش را تقاضامند است. پس هنگاميکه حقايق را ميشکافد و راستي را آشکار ميکند و کار "ادبي" شاعري "گرانقدر" و يا نويسنده اي "متعهد" را به نقد ميکشد، همچنان بدين نکته واقف است که، "دست را برچشم خود ِنه گو بِچَشم / چشم بگشا خيره منگر دنگ دنگ". اما، او که آدمي با وجدان است تصميم ميگيرد تا همچنان بياموزد، و آموخته هايش را در اختيار همگان قرار دهد. چنين نويسنده اي با توجه به ارزش کارش ارزيابي ميشود، نه از روي حماقت مِهر ميورزد و نه از روي تعصب کين. نويسنده عاشق انساني است آزاد و رها و درحال رشد و شايد بهمين دليل است که از آناني که دربند افکاري ناخوشايندند، دلسرد نميشود، و همچنان مينويسد.

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

دوّمين يادداشت

نوشتهء کتايون

 

اکنون که قراراست بزرگان اهل تميز به رتق وفتق اموربپردازند، تا خردسالان نوآموزي چون بنده به نق ونوق مشغول گردند، ازاين پس هفته اي يک نق نامه، براي خالي نبودن عريضه، پيشکش حضورتان ميدارم. باشد که مورد لطف دوستان قرارگيرد و اسباب غلغلک دشمنان را نيز فراهم آورد. آمين.

 

نزديک به سه دهه است که روشنفکران ديندارمان و دينداران روشنفکرمان، درانديشه صدور "انقلاب پنجاه وهفت" خواب و خوراک را به خود و خانواده هاي وابسته حرام کرده اند. وما "ايرانيان نمک ناشناس" که از زمره "کافرون و کافرين" هستيم، آنگونه که شايسته مقام اين دلبندان است، ازاين نخبگانِ علم وادب ومعرفت قدرداني نکرده ايم. ولي اکنون زمان آن فرا رسيده تا نابغه اي را ازميان اين جمع دلپذير انتخاب نموده، و در مورد انديشه هاي نابش، قلم را بروي کاغذ بلغزانيم. آنهم لغزاندني! از آنجائيکه دست بنده به ضريح مبارک هيچ امامزاده اي نميرسد، دست به پاچه شلوارآقايان نظريه پردازوسخنگو، و يا دستک چادر خانمهاي محّققه که در مراکزپژوهشي مانند هاروارد، برکلي، ام.اي.تي و... سرگرم اثبات تز و تئوريهاي بسيار خردمندانه خويش هستند، ميشوم. وچون حيف است که مردماني چنين خردمند و ديندارکه باعث سربلندي "امّت هميشه درصحنه" ميباشند، به حضورتان معرفي نشوند، لذا نگارنده اين سطوراراده را براين استوار نموده تا با دلي آکنده زمهربه اين نخبگان ديندارو آش پزان حرفه اي اظهارارادتِ قلمي کند. خدا را چه ديديد! بلکه اين آخر عمري، ما هم ازاين زندگي خيري ديدم وتوانستيم يک کاسه آش شله قلمکار مجاني هم نوش جان کنيم. از قضا دوستي ميگفت که اين فاطي خانم آش شله قلمکاري ميپزد که زبانزد پروفسور چامسکي است.

 

دراين نوشته، به معرفي انساني فرهيخته، دکتر فِري، عالم وفيلسوفي براي تمام فصول ميپردازم؛ علي الخصوص اينکه ايشان چهره تلويزيوني بسيارمحبوبي نيزهستند. دکتر فِري، نزد ايرانيان تهرانجلسي وتوابع، شخصيتي شناخته شده دارند؛ بويژه نزد بانوان مسلمان-مدرن-تحصيلکرده که در ايالات مختلفه آمريکا به پختن آش و تدريس در دانشگاها مشغولند. ايشان مريدان بيشماري نيزدر کانادا دارند. برخي از دانشجويان بسيارمدرن و ديندارمان دردانشگاه مک گيل، درشهرزيباي مونتريال، درکشور پهناورو غير اسلامي کانادا، از طرفداران پروپا قرص جناب استاد دکترفِري هستند. مک گيليان گرامي اذعان دارند که "دکتر فِري روشنفکري واقعي است. هم مدرن است و جالب. هم سکسي است و خوش تيپ، وهم فوق العاده زيرک ودانا." داوري درمورد گفته هاي مک گيليان بهعده خوانندگان گرامي است. خواهشمندم که بنده را مسئول گفته هاي دانشمندان آينده ندانيد.

 

دکتر فِري با چهره اي کاملاً رومانتيک وروشن فکرانه، عينک کلوين کلاين، کت و شلوار گاباردين ، و تيک عصبي که درحين گفتگوي تلفني با "مرتدين" و "کافرون" موجبات گردن کژي ايشان را فراهم مي آورد، دل و دين از همه ربوده. ايشان ازجمله دانشمندان دينداريست که براي آگاهي دادن به انسانهاي گمراه و معمولي، پا به ميدان تلويزيون گذارده وکافيست که تنها يکبار، دکتر فِري را درحال صحبت پيرامون "قرآن و علم" درآن کانال تلويزيوني بسياراسلامي ومدرن، و صد البته دموکراتيک ساخت بورلي هيلز ببينيد تا نه يک دل، بل صد دل به او ببازيد.

 

دکتر فِري بخاطرعشقي که به هم ميهنان گمراه و از دين و "انقلاب" برگشته شان دارند، وبه نيّت ارشاد آنان و نجاتشان ازنيش مارقاشيه وروز صد هزارسال، به اين آمريکاي جهانخوارآمده اند ودردانشگاه وبيمارستان مربوطه اش مشغول خدمت به مسيحيان دردمند ميباشند. و درعين حال سرگرم ترويج دين ودستورات کتاب آسماني خود، از طريق ماهواره هستند. چنين کاري را چه مينماميد؟ آيا درست است که چهره هائي چنين برجسته درميان ما ايرانيان باشند و ما، بدليل بي دقّتي و فراموشکاري ارثي مان، از وجود ذي الوجود چنين مردماني نيک انديش، شيک و ترگل وورگل، بي خبر بمانيم؟

 

ازمحسنات دکتر فِري ويژه گي خاص ايشان درامر "فهميدن قرآن" است. دکترفِري ازجمله انديشمنداني است که خواندن قرآن را برايرانيان واجب ميدانند و براين باورند که"اگر ايرانيان، که همان مسلمانان راستين هستند (بنده قرآن مُهر ميکنم که اين فرمايشات دکتر را همانگونه که ايشان فرموده اند به خدمتتان تقديم ميدارم) قرآن را انگونه که شايسته است بخوانند و بفهمند، به اين واقعيت پي خواهند برد که اين کتاب آسماني نه تنها رازشگفتيهاي جهان را درسينه خود حفظ نموده ،بلکه سّرخوشبختي را نيزبراي بشرّيت به ارمغان آورده." و البته اگرشما هم قدري انصاف داشته باشيد، وازروي غرض و مرض، به تجزيه و تحليل فرمايشات ايشان منشينيد، درخواهيد يافت که سخن ايشان پر بيراه هم نيست.

 

براي آگاهي دوستان عرض ميدارد که نگارنده اين سطور آدميست که ميل وافربه پر کردن انبان آخرت دارد، و به نيّت قربتاً الي الله، هرازگاهي ازمحضردکتر فِري، کسب فيضي ميکند. وهمواره ميکوشد تا از ارشاد اسلامي خويش غافل نماند. و افزون بر اينها، اميد دارد که شما نيز، پس ازآشنائي با برنامه تلويزيوني دکترفِري، نوشته اي به او ارسال داريد و موجبات مسّرت دل کوچولويش را فراهم آوريد، و به اين انسان فروتن ووارسته خاطر نشان سازيد که ايراني درهر کجاي اين دنيا که باشد، موهبت وجود دانشمنداني چون دکتر فِري را همواره پاس ميدارد.

 

ايشان اندر باب خواندن قرآن ميفرمايند که "قرائت قرآن سيرتکاملي دارد"( عنايت فرمائيد که دراين بحث قرائت قرآن مفهومي کاملاً متفاوت با آنچه ما از اين واژه عربي ميدانيم دارد). بعقيده دکترفِري، برهرآدم "معمولي" واجب است که "قرآن را هفت مرتبه بخواند،" زيرا تنها درآخرين لحظات هفتمين دفعه است که يواش يواش حس کنجکاوي آدم "معمولي" برانگيخته ميشود، و "بدنبال کشف معماي قرآن وارد مرحله اي شگرف ازتعالي انساني ميشود." و چه چيز بهتر از بالارفتن انسان از نردبان ايمان؟؟ حالا چرا ما ايرانيان از اين "برانگيختگي" خوشمان نمي آيد، بنده که سردرنمي آورم!

 

از ديدگاه دکترفِري، تنها پس ازاين "برانگيختگي" ست که آدم "معمولي" با آن "حس کنجکاوي تحريک شده، ميرود، و تفسير چندين جلدي سيّد بزرگوار مرحوم آيت الله طباطبائي را ميخواند،" و تازه دستگيرش ميشود که هيچ نميداند!! البته همانطوريکه ميدانيد،آن بزرگوار، به مدّت پنجاه سال زحمت کشيدند و گاز منواکسيد کربن بدرون ريه بزرگوارشان فرو دادند، و اثري حيرت انگيز و شگفت آورازخود بجاي گذاردند که "فهميدن" آن بمراتب دشوارتر از "درک مفاهيم" مندرج درکتاب آسماني است. و البته دکترفِري بخوبي به اين نکته واقف اند که "آدم معمولي" ، با آن "مغز کوچک و خواهشهاي نفساني" بسيار هولناکش، ازفهم و درک و هضم "کتاب آسماني،" عاجزاست. و نا گفته نماند که دکتر فِري معتقدند که انساني که با قرآن (حتّي بطورسطحي) آشناست، انسانيست که در جاده ايمان گام برميدارد. انسان مؤمن ازهيچ احدالناسي نمي هراسد، و به هيچ شيطاني هم باج نميدهد، و هر آينه به استقبال مرگ مينشيند. زيرا مرگ يعني رسيدن عاشق به معشوق. دکتر فِري معتقدند که مسلمان واقعي، تا هنگاميکه آخرين دم را فروميدهد بايد قرآن بخواند. حالا اگر نفهميده ازاين دنيا رفت، ولي قرآن بدست داشت که فبها؛ اما اگرخواند و فهميد که "تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل."

 

دکتر فِري بخوبي ميدانند که نيازمسلمان ايراني که در اين آمريکاي خونخوار زندگي ميکند، نيازي است اساسي به اسلام. درست مثل نياز عاشق به معشوق. دکترفِري ميداند که "بي مذهبان و بد مذهبان" باعث بيچارگي دنيا هستند." ايشان معتقدند که داروين "دروغگوي شيّادي است که باعث بوجود آمدن پديده اي بنام بدمذهبي است." اما، طبق فرمايشات گهربار دکتر فِري، انسان آگاه، به گفته هاي هيچ شيّاد و حقه بازي که درلباس پژوهشگري وتحقيق درصدد گمراه کردن مردم است، وقعي نميگذارد. لذا، "مسلمان انساني است آگاه، که به مرحله اي والا ازرشدو تکامل انساني رسيده و جز خدمت به خلق و پيام قرآن انديشه اي ديگر در سر نميپروراند."

 

"انسان مؤمن" به اين حقيقت واقف است که درحال حاضر ودر اين دنياي دون و فاني، هستند کساني که به "فتنه گري درميان دينداران" نشسته اند؛ گرگاني در لباس ميش!! و چنانچه اين دون صفتان به "فتنه گري" پرداختند و بين مسلمانان نفاق انداختند ، طبق فتواي دکتر فِري انساندوست وديندار، "بايد آنها را گردن زد،" تا ازاين شکرخوريهاي بيجا نکنند. اما، و از آنجائيکه انسان امروزي سرش گرم به کارو خدمت به خلق است و ازآنجائي که وقت و حوصله گردن زدن را ندارد (که ازديد بنده عملي است بغايت خسته کننده، زيرا بهنگام "گردن زدن" عضلات دست وگردن وکتف به فعاليّتي شديد مشغول ميگردند و ازآنجائيکه شمارآدمهاي "فتنه گر" بصورتي شگفت آور رو به افزايش است، ممکن است عمل گردن زني ساعتها بدرازا بيانجامد و موجبات دردسرگردن زنِ مادرمردهِ را فراهم آورد) لذا بهتر است که به ارشاد اين گمراهان، ازطريق علمي-تبليغاتي- ماهواره اي مشغول شد. از ديدگاه دکتر فِري هدف، ديندارکردن مردمان است وبس.

دکترفِري مؤمنين را ازافراد برگزيده ميداند که درجه ايمانشان اينقدر بالاست که بهنگام مرگ، که درواقع همان "لقاءالله" است، با آغوشي بازو لبي خندان به استقبال عزرائيل ميروند. ايشان درارتباط با مسئله مرگ مؤمنين چنين ميگويند: "چه لذّتي بالاترازاينکه درلحظه الوداع (به ريش همه اين فتنه گران خنديد) با لبي خندان به استقبال معشوق رفت؟

 

البته، دراينجا بايد خاطر نشان ساخت که هستند کساني مثل آقاي لنين، که لبخند به لب ازاين دنيا ميروند،و با صورت بشّاش و موميائي شده شان تا مدتها دل ازهمه مرده پرستان ميبرند. و چه بسيار مؤمنين و مؤمناني که با چهره اي عبوس به استقبال معشوق ميروند. واين نکته را به خاطر داشته باشيد که اگر هنگاميکه بدنبال جنازه مؤمني، درسردخانه اي ميگرديد، بجاي گشتن دنبال "علامت مسلماني اش" به صورت مرده نگاه بيندازيد؛ اگر خندان بود که تکليف روشن است، چون مؤمن را پيدا کرده ايد.

دکتر فِري بر اين باورند که امثال ايشان بايد بيايند و يقه پاره کنند و حنجره خراش دهند، چرا که دينداري چيز خوبي است. بنده هم با ايشان موافقم. دينداري چيز خوبي است. چرا که هم سکسي است، هم مد است و هم بي مايه نيست؛ اما کو گوش شنوا؟ معقول تر و روشنفکرانه تر از اين اظهارات را از که شنيده، و در کجا خوانده ايد؟!! نگاهي به تزهاي دانشگاهي اسلاميون روشنفکرو مدرن بيندازيد تا بدانيد که هنوزهيچ نميدانيد! و براي همين است که بنده شديداً بر اين باورم که بايد از شناخت چنين موجودات دانشمندي، چون دکتر فِري، غافل نمانيم. فقط کمي همّت ملّي لازم داريم تا افرادي ازاين قبيل را لانسه کنيم. ايشان ميتوانند کانديداي بسيار دلربائي براي دريافت جايزه صلح نوبل درسال ۲۰۰۸ باشند!!

 

اکنون که دست اندرکاران امور کشوري مشغول رسيدگي به اوضاع سياسي هستند، و ازجيب هاي پدران ثروتمند خويش هزينه اقامت وادامه تحصيلات کساني مانند دکتر فِري را، دردانشگاههاي درجه يک خارجه ميپردازند، اين وظيفه ايرانيان خوشي-زير- دل- زده، و بي وطني چون ماست، که پيشتيباني بيدريغ خود را از اين فرهيختگان ديندار اعلام داريم. بهرروي بايد اذعان داريم که اگر بخاطر گل روي ما "آدمهاي معمولي" نبود که امثال دکترفِري به اين بلاد کافرين و کافرون پا نميگذاردند و براي خواندن دو رکعت نماز حاجت، در سرزميني که درآن يک وجب خاک غير قصبي پيدا نميشود، دچار اينهمه بلايا نميشدند. آيا ميدانيد که پيدا کردن سمت وسوي قبله دراين سرزمين که مالک آن شيطان بزرگ است چقدر دشوار و جانفرساست؟

نوامبر ۲۰۰۶

++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

نخستين يادداشت

نوشتهء کتايون

 

نخستين يادداشت را با نام دوست آغازميکنم، که بدون دوست زندگي من وتو بي معناست.

از مجيد مهربان، دوست وهمراه شبهاي سخن و راستي که مرا به خانه وبلاگي خويش دعوت کرد، ازاميرخان گراميم که مرا درزمره دوستان بيشمارش پذيرفت و همکاري مجيد نازنين و مرا باعث شد و سرانجام از مجتبي نازنين، مردي که درلحظات واژه و کتاب رمزدوستي را با نگاه مهربانش به من آموخت، سپاسگزارم. مجتبي جان، امير خان و مجيد مهربان، دلتان پرتپش، شمع جانتان فروزان و روانتان همواره آسوده باد.

 

و اما با شما آشنايان، پارسي زبانان هم نفس، پراکنده در سرتاسرجهان، با شما هرازگاهي دردلي خواهم کرد،و نق و نوقي خواهم زد، چون کار ديگري نميدانم.

از همين سرآغاز کاربه گناه نابخشودني ، يعني بي دانشي خويش درامربسيار Popular وبلاگ نويسي اعتراف ميکنم و ازخداوند تکنولوژي پوزش ميطلبم. از آنجا که مهارتي خاص درنق و نوق زدن دارم، وحالا که صاحب اين وبلاگ، مجيد زُهَري مهربان، به من اين پروانه را داده تا در خانه او عرض اندام ادبي-وبلاگي کنم، از اين فرصت بهره مي جويم وگه گاهي نوشته اي را پست خواهم کرد که با احوالات شما و من همخواني داشته باشد. به زبان وبلاگي، شايد بتوانيم dialogue برقراکنيم. وشايد هم توانستيم به مواردي ازقبيل پختن قيمه پلو وآش ابو دردار درسفارت دولت فخيمه درطهران ،تا بجاآوردن نماز در سرزمينهاي قصبي، علي الخصوص در اين North Americaي جهانخوار، و رفتن به فضا و وچيزهاي بي ارزشي ازاين دست بپردازيم. بلکه بزرگان عقل و خرد فرصت پيدا کنند تا بجاي رسيدگي به مسائل بي ارزش وDémodé به مسائي پسامدرن و a la mode بپردازند و سرانجام فلک را سخت بشکافند و طرحي نو دراندازند. خدا را چه ديديد!؟ آرزو هم که برجوانان عيب نيست.

بهر روي اين اولين برخورد ازنوع الکترونيکي را با اين شعربه پايان ميبرم. نام شاعر آن را نميدانم؛ خواهش ميکنم رگهاي گردنهايتان را متوّرم نکنيد که "چرا نام شاعر را ننوشته اي؟" عقلم ميرسيد. ولي اين حافظه پوسيده، آنجا که بايد به ياري من بشتابد، رو درروي من مي ايستد. اگر کسي نام شاعر را ميداند، مرحمت فرمايد تا ما هم حافظه مان راRefresh کنيم. ثوابش به مراتب بيشتراست ازصدبار دورحرم this and that چرخيدن.

 

"زادن و کشتن و پنهان کردن دهررا رسم و ره ديرين است

خرم انکس که در اين محنت گاه خاطري را به سبب تسکين است"

بيتي ازيکي ازاشعار شادروان پروين اعتصامي

اکتبر ۲۰۰۶